رمان درتلاطم تاریکی165

زیر لب تشکری کردم که لبخندی به روم زد
روم نمیشد ازش چیز دیگه ای بخوام ولی خب چاره ای نداشتم
_خانم
پسرکوچولوشو توبغلش تکونی داد
_جانم بامنی
نیمچه لبخندی ازلحن مهربونش رو لبای خشکیدم نشست
_میتونم با گوشیتون یه زنگ بزنم
_چرا نشه فقط یکم زود که الان مترو میرسه
_باشه مرسی
گوشیشو سمتم گرفت که روهوا قاپیدمش
بدون تلف کردن وقت سریع شماره ی هانیوگرفتم
بعداز چندتابوق متوالی صدای خوابالودش توگوشی پیچید
_الوو بله بفرمایید
_الو هانییی
_الو ملو تویی خدانکشتت روز تعطیلم ول کن مانیستی
بی توجه به غرغراش گفتم
_هانی ول کن این حرفارو زود بیابه این ادرسی که برات میفرستم
متعجب پرسید
_توکجایی چرا انقد سرو صدامیاد
_تو ایستگاه متروم زودباش نخوابیا نه پول همراهمه نه گوشی
_پوفففف باشه باشهه اومدم
گوشیو قطع کردکه براش لوکیشنو فرستادمو گوشیو به صاحبش برگردوندم
_واقعاممنونم
لبخندمهربونشو دوبارهه بهم هدیه کرد
_خواهش میکنم
......
با حوله ی کوچیکی مشغول خشک کردن موهام شدم
هانی همچنان مات نگام میکرد
که عصبی توپیدم
_گفتم بعدا، الان حوصله ی توضیح دادن ندارم
چشم غره ای بهم رفت
_اول صبی منوکشوندی تا ناکجااباد،اومدم دیدم با سرو وضع پریشون بدون گوشی بدون پول ،کنار مترو وایستادی،چشاتم که تابلوئه گریه کردی ،ازتم میپرسم چیشده چرتوپرت تحویلم میدی،میخوای منو دق بدی ملوو
بی توجه به حرفاش
مانتوشلواری که برام کنار گذاشته بودو تنم کردم
_پیمان که چیزی نفهمید
اخمی کرد
_نخیرنفهمید،بیچارهه اصلا خونه نبود پنج صب رفت سرکار،جای همکارش شیفت وایسه
سری تکون دادمو با بستن موهاموانداختن شال رو سرم
به سمت در رفتم که هانیم دنبالم اومد
_کجابسلامتی
نفسمو اه مانند بیرون فرستادموبی توجه به سوالش پرسیدم
_یلدا امروز میرهه مطب یانه
گیج پرسید
_کدوم یلدا
_جلیلی،رفیق شفیقت
_اها اون یلدارو میگی،نه چطور
_کاردارم
سوالی نگام کرد
_ملو چته عزیزمن،نمیگی چیشده،یهو واسه چی یاد یلدا افتادی ،کسی طوریش شده،د جون بکن دقم دادی
چشاموبا افسوس بازوبسته کردم
_میخوام معاینه ی هایمن(معاینه ی بکارت) انجام بدم
...
ساعتی بعد تو صندلی انتظار تومطب بودیم
هانی ازخونه تاالان هیچ حرفی باهام نزده بودو فقط بااخم سکوت کرده بود تا علت کارمو بدونه
با صدا زدن یلدا
ازفکرای بی سرو تهم ،بیرون اومدم
هانی خواست باهام وارد اتاقش شه که یلدا برعکس شخصیت شوخ طبعش جدی گفت
_متاسفم عزیزم تو نمیتونی بیایی تو
هانی بااخم سری تکون دادو دوبارهه روصندلی انتظار نشست
با راهنمایی یلدا رو تخت دراز کشیدم
برام یکم عجیبو خجالت اوربود
بدون شلوار و حتی لباس زیر جلوش درازبکشم
که انگار فکرموخوندو بااطمینان گفت
_نگران نباش تو اولین یا حتی اخرین نفر نیستی که برای معاینه میایی،ریلکس باش زیاد طول نمیکشه
سری تکون دادم
که پاهامو خودش تنظیم کردوبادقت مشغول بررسی واژنم شد
سکوتو مکثش که طولانی شد
ناخداگاه استرس گرفتم
میدونستم اتفاقی که فکرشومیکنم نیوافتاده ولی تا مطمعن نمیشدم خیالم راحت نمیشد
دست خودم نبود این اضطراب لعنتی
وقتی دیدم قصد ندارهه حرفی بزنه
بااخم گفتم
_نمیخوای چیزی بگی
بی صدا خندید
_فک نمیکردم همچین چیزی برات اهمیت داشته باشه
حرفی نزدم که
بالبخند گفت
_نگران نباش عزیزم پرده ی بکارتت کاملا سالم ودست نخوردس
باتموم شدن حرفش نفس راحتی کشیدم
_مطمعن باشم دیگه
_نمیدونم چرا انقد استرس داری و چه اتفاقی برات افتاده ولی بهت اطمینان میدم ،بکارتت سالمه سالمه
تشکری زیر لب کردم که گفت
_میتونی بلندشی
.....
باتموم شدن حرفام قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
هانی اما باغمو شوک همچنان نگام میکرد
_بمیرم برات خواهری چرا زودتر بهم نگفتی اینارو،چرا همچیو ریختی توخودت ببین حالو روزتو
سکوت تنها جوابی بودکه داشتم
سرمو پایین گرفتم
قطرات اشک مهمون صورت رنگ پریده ام شدن
ثانیه ای بعد اغوش گرمو پرمحبت هانی بود که التیام بخش زخمام شد
ازهمچیز گفتم از علاقه ی شدیدم به ارکان تا وصیت نامه و برگشت سینا توزندگیم
....
دوروز بعد
_ ملووو خبرت هنجره ام جرخورد،بلندشو حاضرشو دیگه
باجدیت نگاش کردم
_هانی گفتم که نمیام
پوف بلندی کشید
_غلط کردی ،دوروزهه خودتو باکار خفه کردی جیکم درنیومده ،الانم حق اعتراض نداری یالا افرین دخترخوب
پوکرفیس نگاش کردم
_برای چی یا برای کی برم به اون مهمونی ،واسه کسی که یه بارم سراغمونگرفت ببینه زنده ام یامرده
پرستوکه تاالان فقط نظارگر بود، اینبار مداخله کرد
_اگه منظورت ارکانه که باید بگم بیچاره داداشم حالش از توبدترهه یا تواتاقشه یا سرکار ،امروزم هیچ جوره زیر بارنمیرفت براش تولدبگیریم،فقطوفقط بخاطر اصرارمامان راضی شد
بیخیال شونه ای بالاانداختم
_به من چه
با ضربه ی محکمی که روشونه ام خورد از ترس ازجاپریدم
_چته وحشی
هانی با حرص توپید
_به من چه و کوفت،انگارخبرنداریم چقد واسه دیدنش هلاکی،الانم با زبون خوش بلندشو خودت حاضرشو وگرنه بد میبینی
پوزخند تلخی زدم
_شماکه با رابطه ی مامخالف بودین ،الان جوش چیومیزنین الکی
پرستو چشم غره ای بهم رفت
_توبااینش کارنداشته باش اگه یذرهه بابامو دوس داری یا براش ارزش قائلی ،امشب به اون مهمونی میایی،میدونی که نیایی منم راه نمیده تو
به دنباله ی حرفش ازاتاق بیرون رفت
هانیم با اشاره اش،همراهش رفت
من موندمو تنهاییو حال بدم
دوروزی میشد که برگشته بودم خونه ی خودم
یادمه داییو زندایی کلی اصراربرموندنم کردن اما مرغ من یه پاداشت
اونجا دیگه جای من نبود
هه میگن براش مهمم ولی وقتی یادم میاد گفتم میخوام برگردم خونه ی خودم
ارکان تنها به زدن یه پوزخند بسنده کرد
دیگه چشم اب نمیخورد چیزی درست شه
تنها چیزی که ارومم میکرد
مث همیشه کاربودو کار
ازاون روز کذایی به این ور سینارو ندیده بودم
واین تنها اتفاق خوبی بود که تواین دوروزو نصفی برام افتاده بود
....
باتموم شدن میکابم از جلوی اینه بلندشدم
لباس شب مشکی که تنم بود
بدجور رو تنم نشسته بود
میکابم یه میکاب دخترونه ی جذاب بودکه بیشتر رو چشای سبزم کارشده بود
در اخر موهام بودکه هانی بزور برام یکم فرش کرد
باپوشیدن مانتو شالم همراه دخترا ازخونه زدیم بیرون
پیمان کنارماشینش منتظرمون بود
بادیدنمون لبخندی زدو سلام داد
که هرسه به گرمی جوابشودادیم
دقایقی بعد روصندلی عقب نشسته بودمو بافکری درگیرو چشای بی فروغ به بیرون از شیشه خیره بودم
صدای خنده وشوخی هانیو پیمان
لبخند کمرنگی رولبام پدیدارکرد