رمان درتلاطم تاریکی167

بالاخره بعداز یه ساعت کیک تولدو اوردن
زندایی به همراه فرناز همراه پیشخدمت کیک رو اوردن
صدای اهنگ Happy birthday to you
توفضاپیچید
پشت بندش صدای دستوجیغ جمع بلندشد
ارکان تنها به یه لبخند یه وری بسنده کرد
کیکو جلوش رومیز گذاشتن
زنداییو دایی جلو رفتنو به نوبت بوسیدنشو کادوشو دادن
بعداون مامان فرناز نچسبو خودش جلو رفتن
فرناز با لبخند عشوه گری جعبه ی رو سمت ارکان گرفت
ارکانم با یه تشکر ریز جعبه روازش گرفت
بااخم داشتم براندازشون میکردم که فرناز خم شد درمقابل نگاه همه
پررو پررو گونه ی ارکان رو بوسید
ارکان باخنده چشاشو براش گردکرد
دندونامو باحرص روهم فشوردم
هه
انگار بدش نیومد اقا
به ترتیب همه کادو هارو دادن
پرستو
هانی
پیمان
تنها کسی که جلونرفته بودو یه گوشه مث مترسک فقط نگاه میکرد من بودم
با سقلمه ای که به پهلوم خورد نگاه پراخممو به پرستودوختم
_هومم
_هوممو درد نوبت توعه
پوفی کشیدمو جعبه ی کوچیک کادومو از رومیز چنگ زدم با یه نفس عمیق به سمتش قدم برداشتم
با ورودم
همزمان داییو زنداییو فرنازو ننه باباش به سمتم چرخیدن
ارکان تنها چرخیدسمتم
اروم لب زدم
_تولدت مبارک
کادو رو به سمتش گرفتم
یه نگاه به چشام یه نگاه به کادو کرد
_مرسی
کادو رو گرفتو گذاشت رومیز
هه حتی زحمت نداد به خودش بازش کنه
سعی کردم کم نیارم
اروم عقب کشیدم
یه گوشه وایستادم که
زندایی به دیجی اشاره کرد تاموزیکوقطع کنه
دیجی که پسرجوونو پرانرژی بود اهنگ رو قطع کردو پشت میکروفن گفت
_الو یه دو سه. صدا میاد،،خب خب حالا وقت چیه
همه یه صدا گفتن
_کیک
دیجی باخنده ادامه داد
_عا باریکلا وقت بریدن کیکه،اما قبلش یه سخن رانی ریزی داریم،خب خانما اقایون خانم سماوات چند کلمه ای میخوان حرف بزنن خوشحال میشم سکوت رو رعایت کنین
هم همهه ها بلندشد
باتذکر دیجی همه ساکت شدن
با ابروهای بالارفته به زندایی خیره شدم
منم کنجکاو شدم چی میخوادبگه
همه ازجمله ارکان منتظر نگاش کردیم که
زندایی بالبخند پتوپهنی گفت
_همگی خیلی خوش اومدین،بابت اینکه توشادیمون شرکت کردین ازته دل ممنونم،امشب شب خاصیه شب تولد پسرم ارکانه،اما این تموم قضیه نیس امشب یه سوپرایز دیگه ام براتون دارم
همه یه صداگفتن
_ چیی
ارکان ازجاش بلندشد
باخنده روبه مادرش گفت
_ماه بانو خانم امشب سوپرایزاش تمومی نداره
زندایی کوتاه خندید
_چیکارکنم یه پسردارم باتموم دنیام عوضش نمیکنم،خب حالا وقتشه بریم سراصل مطلب
مکثی کرد
وبایه نفس عمیق ادامه داد
_من میخوام امشب حرف دل پسرمو بزنم،کاری که خیلی وقته میخواد انجامش بده ولی همش دست دست میکنه،دخترم فرناز بیا اینجا
فرناز لبخندمثلا خجالتی زدو رفت کنار زندایی
نمیدونم چرا هیچ حس خوبی به ادامه ی حرفای زندایی نداشتم
توهمین فکرابودم که کسی کنارم قرارگرفت
سرمو که چرخوندم نفس توسینه ام حبس شد
اون اینجا چیکارمیکرد
نگاهموکه دید گفت
_به شمام که اینجای،سلام عرض شد خانم فراری
به ثانیه نکشید اخمام توهم پیچید
_سلامو کوفتسلامو درد، تواینجا چه غلطی میکنی
یه تای ابروشوبالاانداخت
_خیلی زشته این رفتار در شان توعه اخه،هوفف بیخیال،دعوتم کردن،زشت بود رد میکردم خودت چرا اینجایی
به ارکان که منتظر وبااخم به زندایی خیره بود اشاره کرد
_خخ نکنه هنوزم تونخ اون جوجه فوکلیی
بانفرت پچ زدم
_به توهیچ ربطی نداره عوضی گمشوکنار
پوزخندتمسخرامیزش تنها جوابی بود که ازش گرفتم
انتظار دیگه ایم ازش نداشتم
رومو ازش گرفتمو دوباره به روبه رو خیره شدم همزمان صدای ماه بانو تو میکروفن پیچید
_من امشب درمقابل شما عزیزای دل ،این لحظه رو به بادموندنی کنم،چراکه میخوام دخترم فرنازو برای ارکان پسرم خواستگاری کنم و ازاونجایی که جواب هردوشونو میدونم اونارو رسما نامزد هم اعلام میکنم
باتموم شدن حرفاش
جمع به یکباره
ساکت شد
با اولین تشویق که مادر فرنازبود
صدای دست وجیغ رفت بالا
من اما ماتو مبهوت نگاهم به فرنازو ارکان بود
زندایی میکروفن رو کنارگذاشتو درمقابل نگاه بهت زده ام انگشتریوازجعبش دراوردو دست فرنازکرد
باچشایی که به سختی تصویر ارکان رو میدید
و اشکایی که نمیفهمیدم چجوری روصورتم فرود میومد
پلکی زدم تا بتونم واضح ترببینمش
از خشک شدن ارکان
کاملا معلوم بود جاخورده
وازچیزی خبرنداشته
اما چه اهمیتی داشت
دایی جلواومد اول پیشونی ارکان روبعد فرناز رو بوسید
تموم اینا پشت سرهم تو چند ثانیه اتفاق افتاد
انگارواقعا راست میگفتن
وقتی اتفاق بدی برات میوافته توهمچیز رو ناواضحو تارمیبینی
مثل این میمونه
تو کابوس وحشتناکی گیرکردیو نمیتونی
بیدارشی
دستی رو شونه ام نشست
بسختی برگشتم سمتش
سینابود
_نمیدونم چی بگم متاسف باشم یاخوشحال ولی واقعیت همینه ملودی،خودتو گول نزن،اگه غیراین انتظارداشتی باید بگم واقعا احمقی
_گم...گمشو..عقب..فقط گمشو
لحظه ای بعد با دستای لرزون دست کثیفشوازروشونه ام پس زدمو به سمت حیاط پشتی پاتندکردم
هانیو پرستو بودن که جلو روم قرارگرفتن
_ملوعزیزم وایسا ببینم خوبی
حرفی نزدم
اینبار هانی بود که بازوهامو چسبید
_ملوباتو دارع حرف میزنه خوبی،منوببین چرا رنگت پریده
مات فقط نگاش کردم
نگاه هردو رفته رفته نگران شد
اما اهمیتی نداشت
داشت ؟
توحال خودم نبودم
تنها دستاشونو به عقب هل دادم
_میخوام...تنهاباشم
_اما...
پرستوبود که هانیو عقب کشید
_بهش فشارنیار نمیبینی حالشو
نموندم به حرفاشون گوش کنم
گوشه ی لباس بلندمو گرفتمو دویدم
نمیدونم کجا
نمیدونم چقد
فقط میدویدم
زمانی که دیگه هیچ چراغی روشن دورم نبود
زمانی که نفس کم اوردم
وایستادم
توحیاط پشتی بودم
تواین شکی نبود
اولین باربود میومدم اینجا
بی رمق رو زمین فرود اومدم
بغضم برای هزارمین بار باصدای بلندی شکست
صداش حتی از صدای شکستن قلبمم بلندتربود
چشامو باافسوس بستم
باغم
باحسرت
بالاخره ازدستش دادم
ازچیزی که میترسیدم سرم اومد
من خسته بودم