رمان درتلاطم تاریکی170

اروم لای چشاموبازکردم
بادیدنش
ناخداگاه
گوشه ی دیوار توخودم مچاله شدم که نیشخند ترسناکی به روم زد
_هنوزمونده بترسی بیبیییی
تااومدم بفهمم منظورش چیه
خم شد رومو موهامو توچنگش گرفت
صدای جیغ دلخراشم با بلندکردنم یکی شد
تن خونیوکوفتموبایه حرکت یهویی بلندکرد
پرت شدم روی تخت
با برخورد بدنم به تخت
چنان دردی تو بدنم پیچید که لحظه ای نفسم رفتو دوباره برگشت
سوزش زخما به قدری بودکه حتی نمیتونم توصیفش کنم
چشام داشت روهم میو افتاد که بازوم ازپشت کشیده شدو به عقب برگشتم
ترسیده بی حال
به چهره ی خونسردو ترسناک ارکان چشم دوختم
حتی نمیتونستم بگم ارکان
چون مردی که روبه روم بود
هیچ شباهتی به ارکان من نداشت
این مرد پراز سادیسم
مردمن نبود
_بیبی منکه هنوز کاری نکردم اینجوری داری میلرزی ،هومم کاری کردم؟
بسختی لب زدم
_تو..تورو..خدا...ولم کن
خندید
چنان بلند
که لحظه ی ازشوک ماتم برد
بعداز چندمین بالاخره ساکت شد
خنده اشو خورد
_ولت کنم هه به همین راحتی ،کورخوندی دخترخانم ،محاله امشب بیخیالت بشم،بهت که گفتم امشب قرارهه تقاص تموم جنده بازیاتو پس بدی
شوکه
ترسیده
لرزون نگاش میکردم که بی توجه بهم
دکمه ی شلوارشو بازکردو درمقابل نگاه وحشت زده ام شلوارو شورتشو همزمان پایین کشید
هین بلندم با خیمه زدنش رو تن دردناکم یکی شد
مثل خرگوشی که گیر گرگ گرسنه و بی رحمی افتاده باشه
بهش چشم دوختم
اون اما به چشام نه به لبام خیره بود
_دهنتوبازکن
میدونستم چی میخواد
اما نمیخواستم
من الان تواین شرایط
با این کاری که باهام کرده بود
هیچ جوره نمیخواستم باهاش باشم
اون قلبمو بدجور شکوند
تقاص گناه نکرده روازم گرفت
بابغض
لبامو جفت کردم
که اخماش رفت توهم
_کرییی میگم بازکن دهن بی صاحابتو
محکم ترازقبل لباموبهم فشاردادم که دستشوجلو اوردو تویه حرکت ،فکمو چنگ زد
_اوکی خودت خواستی
به دنباله ی حرفش
خم شد روصورتمو لبای چفت شده امو به دهن گرفت
باچشای گرد شده