رمان درتلاطم تاریکی171

باقلبی که ازشدت ترس مثل قلب گنجشک تن تن میزد
نگاش کردم اون اما چشاشو بست
دستمو به سختی از زیرش ،رد کردمو روسینه اش گذاشتم
نه نههه نمیتونستم نمیتونستم بزارم بزور لمسم کنه
حتی اگه قدرتی نداشتم
لازم نمیخواستم اجازه ی همچین کاریوبدم
بابدبختی
ضربه ای به سینه اش کوبیدم که هنوز شروع نکرده ازحرکت وایستاد
بالحن خماری پچ زد
_اروم بگیرتوله،بزار هردومون لذت ببریم
سینه اشو محکم چنگ زدم که ازروم کنا رفتو بااخم بدی بر اندازم کرد
_ولممم...کنننن..اشغالللل...نمیخوامممم...ولممم کننن توروخدااا..توروجون...زن دایی
نفس نفس زنون
پشت سرهم التماسش میکردم
اون اما فقط با تفریح نگام میکرد
دوباره خیمه زد روم
من اما
تموم نیرومو جمع کردموشروع به تقلا کردم
باتموم وجود دستوپامیزدم
جیغای پی درپیم اتگار اثری روش نداشت
بابی رحمی
با پاهاش پاهامو قفل کرده بودو نمیزاشت سانتی متری تکون بخورم
از برخورد تن لختش با بدنم حالم داشت بهم میخورد
نمیخواستمش
چیشونمیفهمید
_د اروم بگیر تولهه
بی توجه همچنان با گریه با مشتای بی جونم سعی داشتم ازخودم دورش کنم
که دستشو جلواوردو دوتا دستامو بالاسرم قفل کرد
وحشت رفته رفته بیشترو بسشتر توتنم رخنه میکرد
جوری که تنم ازشدت سرما میلرزید
_خودت خواستی
هنوز حرفی ازدرکش نداشتم که یهو
خم شد رومو لبامو به دهن گرفت
جوری وحشیانه و عمیق لبامو میخورد که نفسم بنداومده بود
هق هقم توسینه خفه میشد
اشکام کل صورتمو خیس کرده بود
اون اما بی توجه به حال بدم
با عطشو ولع لبامو میخوردم
وقتی دید همچنان لبام چفته،بزور زبونشو تودهنم هل دادو لیسی به زبونم زد
غم
درد
شوک
بهت
ترس
همه وهمه باعث شده بودن، مث جنازه ها به یه نقطه خیره بشم
نمیدونم چقد لبامو خوردو گازگرفت
چقد تن زخمیمو دست مالی کرد
چقد اشک ریختم
وحتی
نمیدونم چقد قلبوروحموشکنجه داد
زمانی که نفس کم اورد،بالاخره عقب کشید
نفس نفس زنون با نفرتو گریه
نگاش کردم
اون اما نیم نکاهیم سمتم ننداختو همچنان با بدنم ورمیرفت
عضو سیخ شده واماده اشو رو رونم حس میکردمو بیشترو بیشتر ترس بهم قلبه میکردوبیشترازقبل رنگ میباختم
لرزون پچ زدم
_ارکانن..بس..کنن...تورو جون زندایی
_هیشش ،صداتو نشنوممم
حرفی نزدم
دیگه هیچ انرژیو توانی برام نمونده بودبرای مقابله کردن
پلکای بی جونمو بهم فشوردم
که همزمان دستشو رو یقه ی لباسم حس کردم
جرخوردن لباسمم باعث نشد حتی لحظه ای چشاموبازکنم
داغی دستاش رو سینه هام قرارگرفت
نقطه به نقطه ی بدنم توسط دستای لعنتیش لمس میشد
وقتی کامل از شر لباسم خلاص شد
بین پاهام قرارگرفت
هیچ جونی برای مقاومت نداشتم
دست ازتقلا برداشته بودم
دیگه برام مهم نبود چیزی
نه خودم
نه روحم
نه حسم
نه دخترونگیم
هیچی
فقط دلم میخواست زودترتموم شه تا دست از سرم برداره
اونم همینو میخواست
اونم میخواست تنمو بدرهه و برهه
_حالموبهم زدی بااین زخمات
هه،حتی خیسم نکردی،خیرسرم چهارساعته دارم باهاش ورمیرممم
به دنباله ی حرفش
دستی لای پام کشید
بی اراده
تکون سختی خوردم
عضلاتم ناخداگاه منقبض شدن
اون اما اهمیتی نداد
تفی رو بهشتم انداختو التشو بهش مالید
چشامو ازترس روهم فشوردم
فک نمیکردم
یه روزی مجبور به تحمل همچین عذابی باشم
تنم بیشترازقبل به لرزش افتاد
زیرلب التماسش میکردم
صدام به قدری ضعیفو اروم بودکه حای به کوش خودمم نمیرسید
التماس میکردم
تاشاید یکمم شده،دلش به رحم بیاد
لحظه ای مکثی کرد
معجزه شد؟
یعنی واقعا داش به حالم سوخت
اومدم نفس راحتی بکشم که به یکبارهه تموم وجودم سوخت
چنان التش رو با ضرب واردم کرد که نفسم رفت
همزمان
جیغ بلندو دلخراشم کل اتاق رو پرکرد
اون اما مکث نکرد
حریص الت بزرگشو دراوردو با قدرت بیشتری
داخلم فرو کرد
وحشیانه شروع به کمر زدن کرد
جوری محکمو با حرص اینکارومیکردکه حس میکردم چاقوی تیزی تو واژنم عقب جلو میشه
جیغام رفته رفته کمو کم تر میشد
دراخرکلا
قطع شد
دیگه حتی دردیم حس نمیکردم
بدنم سرسر بود
جاری شدن مایع گرمی گه بی شک خون بود رو از واژنم حس میکرد
صدای کوبیده شدن مجدد در و جیغو التماسای زنداییو پرستوام باعث توقفش نشد
_اوففف انگاری بدجور جنده کوچولومو جردادم
هقی زدم که با بی رحمی ادامه داد
_حقته پدرسگ،تاتو باشی دیگه گوه اضافه نخوری
نمیدونم چقد فوش داد نمیدونم چقد به کارش ادامه داد
فقط شنیدم که اه بلندو غلیظش تو اتاق پیچیدو تن لعنتیش بالاخره از روم کنار رفت
_حالم بهم خورد کل تختو بگا دادی
همچیز برام مبهمو گنگ بود
صدای بازشدن درو صدای یا حسین گفتن زنداییو جیغ بلند پرستو هم باعث نشد چشام بازشن
لحظه ای بعد دیگه صدایی نشنیدمو توعالم بی خبری فرو رفتم
....
_به زمین گرم بخوری بچه خدابگم چیکارت کنه،خدایاااا ببین چه بلایی سر دخترمردم اورد
_مامان توروخدا اروم باش،ندیدی دکترچی گفت
_چجوری اروم باشم هاننن چجورییی،ندیدی داداشت چه غلطی کرده ،من جواب باباتو چی بدم هاننن باتوام خیرندیده،جواب محمدو من چی بدم،این دخترو ببینه که باز سکته میکنه ،تومیخوای جوابشوبدییی تو یامنه بخت برگشته یامن مادرمرده،وایی خدا واییی خدا منونکشتی این روزا رو نبینم خداا،پرستوو ،جز جیگر بگیری پرستو بهت گفتم نیارش گفتم یه شری میشه ،نگفتممم
_مامان من...
_توچی هان توچی خفه خون بگیر بشین ،دعا کن این بچه چیزیش نشه که چیزیش بشه من تو و اون نمک نشناسو زنده نمیزارم
*با شنیدن صداهای مبهمی چشامو بازکردم
رو سرم انگار یه وزنه ی ده تنی گذاشته بودن
نگاه بی حالم به اتاق سفید رنگ و نااشنایی که توش بودم افتاد
بوی الکلو اتاق سفیدرنگ
بهم فهموند
بیمارستانم
نگاه بی رمقم که به زنداییو پرستوی درحال راه رفتن افتاد
همچیز برام تداعی شد
داغ دلم بادیدنشون تازه شد
قطره ی اشک سمجی ازچشمم بیرون چکید
همون لحظه
پرستو سرشو چرخوندسمتم که با چشای بازم روبه روشد
اول با بهت بعد باخوشحالی دادزد
_بهوش اومددد،ماماننن بهوش اومد
زندایی به ثانیه نکشید سرشوبلندکرد
اونم اول بادیدنم ماتش برد
اما زیاد طولی نکشیدکه هردو به سمتم دویدن
_ملودی دخترم خوبی
پرستو ادامه داد
_ملو نصفه جون شدیم تابهوش بیایی،خوبی عزیزم
تنها جوابم بهشون یه پوزخند تلخ بودوبس
هه انتظار چی داشتن
تشکر
باید تشکرمیکردم که جنازه ی بی جونمو اوردن بیمارستان
یابهشون مدال افتخارمیدادم
زمانی که با تهدید ارکان جلونیومدن
همون لحظه برام تمومشدن
هردوشون ارکان رو به من ترجیه دادن
زندگی بازم مثل همیشه بهم فهموند
جزخودم هیچکسو ندارم
نگاه پراز نفرتمو ازشون برگردوندم
جاخوردن ولی حرفی نزدن
لحظه ای بعد صدای قدم هاشونو شنیدم که اتاق رو ترک کردن
...
دکتر با ترحم نگام کرد
_خداروشکر خطرو رد کردی،الان بهتری گلم؟
ازاین نگاه
ازاین ترحم
متنفربودم
بااخم گفتم
_خوبم
هانی دستمو تودستش گرفت
_قربونت برم استراحت کن به هیچیم فک نکن خب؟
اروم لب زدم
_منو ازاینجاببر
چشای پرشو دیدم،اما اون برخلاف چشاش،لبخندمصنوعی به روم زد
_دورت بگردم میبرمت ،دکترت گفته یه امروزو تحت نظرباشی، فردا مرخصت میکنن
ازمحبت کلامش بودیا حال اسفناکم که بغض کردم
_باشه
خم شد روم
پیشونیموبوسید
_مرسی
لحظه ای بعد
همراه دکتر ازاتاق بیرون رفتن
من اما نگاه بی فروغم به سرم توی دستم بود
کی فکرشو میکردیه روزی به همچین روزی بیوافتم
هییی
چرا
واقعاچرا اینکاروباهم کرد
چرا
گناهم چی بود
مگه من جز دوست داشتنش کار دیگه ای کردم
مگه من کم بهش خوبی کردم
جوابم این بود؟
قطره های اشک
مثل همیشه مهمون صورتم شدن
بی صدا به حالوروزم گریه میکردم
کل تنم باند پیچی شده بود
اینو تو یه ساعتی که بهوش اومدم فهمیده بودم
دقایق طولانی گذشت ولی خبری از هانی نشد
دسشویی داشتم اما انقدی زیر دلم درد میکردکه حتی نمیتونستم تکون بخورم
بعضمو به سختی قورت دادموسوزن سرم رو از رگم بیرون کشیدم
گوشه ی تختو گرفتمو ازجام بلندشدم
سرم گیج میرفتودیدم تاربود
نهایت زورمو زدموخودمو به در رسوندم
درو که بازکردم
کسیو جلودرندیدم
بهتر
اصلا دلم نمیخواست هیچکدومشونو ببینم
نه زنداییو نه پرستورو نه داییو نه اون لعنتی متجاوز رو
اروم دستمو به دیوار گرفتمو چندقدمی جلو رفتم
صدای دادو بیداد اشنایی به گوشم رسید
_میگم میخوام ببینمش ،چیشونمیفهمییی
_ارکانننن به خدا تاسه شماره گورتوگم نکنی،حراست که هیچ پلیسم خبرمیکنم
_د چرا حالیت نیس میگم زنمه نگرانشم میخوام ببینمش
صدای کشیده ی بلندی که تو سالن پیچید
تنمو لرزوند
اون
اون اینجابود
شک نداشتم صدای خودشه
ترس
استرس
همه و همه تو تنم پیچیدو لرزش بدنموبیشترازقبل کرد
بسختی چندقدم دیگه ای
جلورفتم
هانیو دیدم که انگشتشوتهدید وار جلوی اون لعنتی گرفت
_یه بار دیگه فقط یه بارده همچین زری بزنی ،من میدنمو تو اشغال عوضی،الانم یاگورتو گم میکنی یا بجون مادرم زنگ میزنم میان تن لشتو ازاینجا جمع میکنن
_ حد خودتو بدون دختری چس سفید،توچه کاره ای اصلا
هانی بود که در جواب زندایی دادزد
_من حدخودمو بدونم من،توحد خودتو بدون زن،به توام میگن ادم ندیدی این حرومزاده چه بلایی سر اون طفل معصوم اورده،مظلوم گیر اوردین یا بی کس،حالم از تو وامثال توبهم میخوره،تو ادمی اخه اصلا حرفای دکترو شنیدی چی گفت،ندیدی این اشغال چه بلایی سر ملو اورده،نشنیدی گفت جوری بهش تجاوز کرده که ده تا بخیه بیشترخورده،دهن منو بازنکنین اینجا
_توسر پیازی یاته پیاز به توچه اصلا
پرستارا دور تادور هانیو زندایی حلقه زدن
_چخبره بیمارستانه هااا صداتون کل راه رو رو پرکرده
زندایی بودکه درکمال وقاحت همچین حرفی به هانی زده بود
چقد ادما زود رنگ عوض میکردن
چقد دنیا ظالم بود
نه نه دنیا نه
این ادمان که با ذات خرابشون دنیا رو به گوه میکشن
دنیا بی تقصیرهه
هانی اومد بی توجه به پرستارهه،جواب زندایی روبده که