رمان درتلاطم تاریکی172

اومد قدمی به جلو برداره که همزمان
زنداییو ارکان لعنتیم متوجهم شدن
بادیدنم هرسه باتعجب نگام کردن
ارکان اما زودتربه خودش اومد
دوید سمتم که
ازشدت ترس جیغ بلندی کشیدم
به یه قدمیم که رسید
نفس توسینه ام حبس شدوچشام سیتهی رفت
پخش زمین شدم
نگاه خیسوتارم به هانی افتاد که با دو خودشو بهم رسوندو ارکانو بشدت پس زد
_گمشوکنار عوضییی
-ملوووو قربونت برم منوببین...ملو
سرمو دراغوش کشید
مثل بچه ای که به اغوش مادرش پناه میارهه بهش پناه اوردم
دستاش دورم پیچید
نمیتونستم نفس بکشم
انگار دستای نامرئی درحال خفه کردنم بودن
_یاخدااا...ملووو نفس بکش نفس بکش عزیزم
_چیشدهه،بزار ببینمش(ارکان)
همچیز گنگ بود
حس میکردم
نفسای اخرمه
درست لحظه ای که مرگ رو به چشام میدیدم
ضربه ای به صورتم خوردوبدنم سریع واکنش نشون داد
و اکسیژن رو با ولع بلعیدم
همزمان بغضم باصدای بلندی شکست
_دورت بگردمممم...نفس بکشش نفسس بکش من کنارتم من اینجام
_ها..هانییی
_جانم جانم دردت به جونم جانم گریه کن گریه فداتشم
دستامو دورش حلقه کردمو سرمو توسینه اش مخفی
صداهای نامفهومی رومیشنیدم
_خانم دورشو خلوت کنین
_برید کنارمگه نمایشه
_دکترو خبرکنیننن،شوک بهش واردشده
_اقا کناروایسا
چشاموبه ارومی بستمو خودم رو به اغوش خواب سپردم