رمان درتلاطم تاریکی173

نگاه بی حسم به یه نقطه خیره بود
صدای فریاد دایی کل خونه رو پرکرده بود
_داری چیو توجیه میکنییی زن چیووو،تجاوز به خواهرزاده امو،کسی که یه عمربهش میگفتی دخترم
هان جواب بده ماه بانو کفرمنودرنیار
زندایی فقط گریه میکرد
هیچکس جز ما سه نفر،توخونه نبود
دایی کلافه دور خودش چرخید
_به والله قسم ماه بانو،به خاک مادرم قسم اون بی ناموس رو هرجا ببینم خونشومیریزم بهش بگو دیگه پدری به اسم من نداره شنیدیی دیگه نه پدری داره نه خونه ای که برگرده توش
زندایی بود که اینبار صداشوبرد بالا
_هیچمیفهمی چی میگی محمد،اون بچه جز ماکیو داره هان کجابرهه ، میخوای بخاطر خواهر زاده ات ارکانم بندازی بیرون،افرین داری محمد افرین،اول سهند حالام ارکان،بعدشم لابد نوبت منوپرستوعه
دایی باخشم نگاش کرد
_ماه بانووووو
_ماه بانو چی هان ماه بانو چی،به توام میگن پدر ازوقتی یادمه فقط سنگ این دخترو سینه ات زدی،همش پشت اینوگرفتی،لعنتی پس ماچی پس بچه های خودت چیی
دایی اومد حرفی بزنه که دسته ی مبلو گرفتمو به سختی ازجام بلندشدم
_بهتون گفتم که نمیمونم اینجا الانم فقط اومدم خدافظی کنم،لازم نیس بخاطر من دعوا کنین
زندایی پوزخندصدا داری زد
اما دایی با اخمو ناباوری اومدسمتم
_چیی،کجااا بسلامتییی
باهمون نگاه سردو بی روحم لب زدم
_برمیگردم امریکا
دایی سرشوبه چپو راست تکون داد
_چی..چی هیچ میفهمی ..داری..چی میگی..بااین حالت کجامیخوای بری.. آمریکا..ارععع
زندایی پرید وسط حرفش
_ای بابا،بزار برهه خب چیکارش داری شایدنمیخواد اینجابمونه،چه اسراریه
دایی فقط نگاش کرد
ازاون نگاها که هیچ حرفی ندارن به وقاحت طرف مقابل ،بزنن
من اما سری تکون دادم
_من دیگه بایدبرم ،خداحافظتون
دایی دستشوبه قلبش گرفت
سینه اشو چنگ زد
_هیچ..هیچجا نمیری...مگه اینکه..ازروجنازه ی من...
با فرود اومدنش رو زمین
حرفش نصفه موند
صدای شکستن میزو صدای جیغ زندایی
باهم یکی شد
بهت زده
ناباور
لب زدم
_دا..داییی
زندایی یا ابوالفضل گویان دوید سمتش
من اما ماتم برده بود
نگاهم به دایی بودکه دستش رو قلبش بودو صورتش به کبودی میزد
_محمددددد،یاخدااااا شوهرم از دست رفت
_ملودیییییی به دادم برس
با جیغ دوم ،زندایی
ازشوک بیرون اومدمو به طرفشون پاتندکردم
سریع دایی رو از بغل زندایی بیرون کشیدم
رو زمین خوابوندمش،سریع انگشتمورو نبضش گذاشتم
خدای من نبض نداشت
بانهایت سرعت
دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتمو شروع به انجام cprکردم
تن تن باتموم قدرت دستاموبافشار رو سینه اش میکوبیدم
اشکام بی اراده کل صورتم رو خیس میکردن
زندایی فقط ناله نفرین میکردو جیغ میزد
با بغضی که درحال خفه کردنم بود دادزدم
_زنگ بزن اورژانس نمیبینی دارهه میمیرهه
نمیدونم چقد طول کشید
یک ساعت دوساعت
اورژانس اومد
باگریه وضعیت دایی رو براشون توضیح دادم
دایی رو
رو برانکارد بلندکردنو تو امبولانس گذاشتن
....
دست کسی رو شونه ام نشست
سرمو چرخوندم سمتش
باچشایی که ازفرت گریه به زور بازمیشد نگاش کردم
_بمیرم برات که دردات تمومی ندارن
دستشو اروم لمس کردم
_میخوام برم ازاینجا
_دورت بگردم کجامیخوای بری اخه
نیم نگاهی سمت پرستو زندایی که روبه رومون روصندلیای انتظار نشسته بودن ،کردم
_دکترگفت حال دایی خوبه،خطرو رد کرده،پرستوام چن دیقه پیش گفت ارکان داره میاد اینجا ،نمیخوام ببینمش
هانی سرمو بوسید
_باشه فداتشم،میریم. هرجایی که توبخوای میریم فقط باید قول بدی استراحت کنی یه روز نشده از بیمارستان مرخص شدی
_باشه
همراه هانی از بیمارستان بیرون اومدیم
هانی رفت ماشینو بیاره
ناچار یه گوشه وایستادم
وبه زمین خیره شدم
باتوقف ماشینی جلوپام
سرمو بلندکردم
هانی نبود
پوفی کشیدم
اومدم راهمو کج کنم برم اونور تر وایسم که در ماشین بازشدو مردی ازش پیاده شد
بادیدن
شخص روبه روم
نفس توسینه ام حبس شد
ازشدت ترس دهنم خشک شد
بی اراده قدمی به عقب برداشتم که پام سرخورد
نزدیک بود بیوافتم که
بایه قدم بلندخودشو بهم رسوندو لحظه ی اخر بین زمینو اسمون گرفتم
باچشای گرد شده با قلبی که ازشدت ترسو هیجان خودش رو محکم به سینه ام میکوبید نگاش کردم
که نگران لب زد
_خوبی چرا مواظب نیستی
بزور لب زدم
_ولم کن..
اخمی کرد
_چرا اینجوری نگام میکنی، مگه روح دیدی لعنتی
دست خودم نبود که بعدازاون شب
هربار بادیدنش حالم بد میشد
دروغ بود اگه بگم دوسش نداشتم
ولی دروغ نبود اینکه درحد مرگ ازش میترسیدم
وازش متنفربودم
دستاش که دورم شل شد
بدون جواب دادن سوالش
سریع عقب کشیدم
اومد حرفی بزنه که
همزمان ماشین دیگه ای پشت سرماشین ارکان زد رو ترمز
طولی نکشیدکه هانی ازماشین پیاده شدو به طرفم دوید
ارکان روبشدت به عقب هل داد