رمان درتلاطم تاریکی174

و منو دراغوش کشید
بااینکارش
نفس حبس شدم ازاد شدو قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
_خوبی
_خو..بم
اروم منو ازخودش جداکردو برگشت سمت ارکان
با نفرت گفت
_چیکارش کردی عوضی
ارکان بدون جواب دادن، تنها سری از روی تاسف براش تکون دادو راهشوبه سمت ورودی بیمارستان کج کرد
هانی اما بیخیال نشد
دادزد
_یه باردیگه دورو ورش ببینمت جرت میدم
...
یک ماه بعد
نفس عمیقی کشیدموفنجون قهوه امو به دماغم نزدیک کردم
با پیچیدن عطربینظیرش تو بینیم
لبام به لبخند دلنشینی بازشد
صدای غرغر بی بی رو از حیاط میشنیدم که بازداشت باپیک موتوری بحث میکرد
_بچه این چیه اوردی،نگفتم نون تازه بیار
_بی بی بخدا تنهاکسی که ازنونای من ناراضیه تویی،همه راضین،نون به این خوبی چشه مگه
_یعنی من بااین سنم دارم دروغ میگم،میگم نونات بیاته مادر چرا قبول نمیکنی اخه
سرمو باخنده تکون دادم
هرروز همین بود بی بی این سهراب بنده خدارو همش دعوا میکرد
قهوه امو کنارگذاشتمو
قلممو از رو میزبرداشتم
دیگه چیزی تا تکمیل تابلوم نمونده بود
دوساعت بعد
بالاخره تمومش کردم
با افتخاربه اثر دستم نگاه کردم
ملودی دختر تویدونه ای
توهمچی درجه یکی
تعظیم ریزی جلواینه کردم
_من متعلق به همتونم ممنونم ممنونم خخ
تابلورو گوشه ای اتاق ،کنار چندتا تابلوی دیگم گذاشتم
مثل همیشه نقاشی حالموخوب کرده بود
هییی
هنوزم باورم نمیشد روزی بخوام همچین کاری کنم
ولی خب
ازقدیم چی گفتن
زندگی پراز سوپرایزه
ادم از یه لحظه بعدشم خبرنداره
کی فکرشومیکرد بعدازاون همه دردو عذاب بلندشم بیام تویه روستا باسرایدار ویلای هانی اینا
زندگی کنم
تواین یه ماه
همچیز تغییرکرده بود
حتی خودم
روزی که ازبیمارستان اومدم بیرون
هانی منواورد اینجا و با بی بی ثریا اشنام کرد
حقا که زن خیلی خوبی بودو این مدت مثل چشاش مراقبم بود
حالم خیلی خوب بود.میشه گفت
تقریبا تموم کابوسای زندگیمو فراموش کرده بودم
_ملودیی بی بی کجاموندی
با صدای بی بی ازفکرای بی سروته بیرون اومدم
_اومدم بی بی
ازاتاق بیرون اومدم بی بی مشغول بافتن شال گردن زرد رنگش بود
_سلام بر بی بی خوشگل خودم خوبی
بادیدنم گل از گلش شکافت
_سلام به روی ماهت،مادربرو ناهارو گرم کن بخوریم
سری تکون دادم
_وای اره زود بخوریم که دیرم شد
سریع ناهارو گرم کردموباهم خوردیم
بعدازناهار
سریع لباساموبالباسای بیرون عوض کردمو دراخر روپوش سفید رنگمو پوشیدم
_بی بی من دارم میرم کاری نداری؟
لبخندی به روم زد
_نه مادر مراقب خودت باش،سلام منم به کبلایی برسون
_چشم
پیاده به سمت خانه ی بهداشت روستا حرکت کردم
دوهفته ای میشد اونجا مشغول کار بودم
و مردم روستارو ویزیت میکردم
درسته تخصصم یه چیزدیگه بود ولی خب عمومی خونده بودم قبلش
پس مشکلی نداشتم
بارسیدن به مقصد
وارد خانه ی بهداشت شدم
باورودم
طرلان زودترازهمه متوجهم شدو به سمتم پاتندکرد
_سلام خانم دکتر اومدین بالاخره
_سلام گلم خوبی
_والا چی بگم خودتون ببینید
به جمعیت مریضی که کل صندلیارو پرکرده بودن اشاره کرد
اخمی کردم
_چرا اینجاانقد شلوغه مگه جوادی ویزیتشون نکرده
_چرا بابا ولی خب اونم نمیدونه مشکل مریضا چیه یعنی هیچکدوم نمیدونیم همه یه علائم مشابه دارن ،منتظرموندیم شمابیایین
_خیلی خب ،یکی یکی مریضارو بفرس اتاقم ببینم چیشده
چشمی گفت که بی حرف به سمت اتاقم رفتم
نگاه دقیقی به دست مش رحیم انداختم
دون دونای ریزی که مثل اکنه قرمزو متورم بودن کل دستشو پرکرده بود
بادستم صورتش رو هم برگردونم
همه ی بدنش پرازاین دونه هابود
_قبلا ابله مرغون گرفتین درسته؟
مش رحیم سری تکون داد
_بله خانم دکتر گرفتم ولی خب نمیدونم این مریضی چیه کل تنم میخاره سرم دردمیکنه وچیزیم نمیتونم بخورم
خیلی راحت بود تشخیص مریضیش
_چیز نگران کننده ای نیست،شما فقط مبتلابه زونا شدین ،براتون دارو وپماد تجویز میکنم حتما مصرف کنین
_خدا خیرت بده خانم جان ،ازکارو زندگی افتادم چندروزهه
بعداز معاینه ی نصف مریضا
خسته تکیه دادم به صندلی
طرلان لیوان چایی رو گذاشت جلوم
_خانم دکتر فهمیدن مریضیشون واسه چیه؟
سری تکون دادم
_دوسه نفر به طرز عجیبی زونا گرفتن،بقیه ابله مرغون ،چیز خاصی نیس فقط بخاطر ارتباط زیادشون باهمه،بهشون بگو تا جایی که میشه فعلا ارتباطشونو کم کنن باهم،تا بیماری بیشترنشده
_عجیببه اولین بارهه میشنوم،ولی خب حتما بهشون گوشزد میکنم
....
پتو رو بااحتیاط جوری که بیدارنشه روش کشیدم
بی بی جوری برام مادری میکرد
که هیچ کمبودی حس نمیکردم
صدای خروپف بامزه اش
صورت بانمکش
دستای پینه بسته اش
همه و همه دوس داشتنی بودن
باصدای کوبیده شدن در
ازجاپریدم
کی بود این موقع شب
سریع قبل ازاینکه بی بی ازخواب بیدارشه ازجام بلندشدمو به طرف در دویدم
دروکه بازکردم
درکمال تعجب هانیو دیدم
نفس نفس زنون باصورت خیس ازعرقو رنگی پریده جلوی دروایستاده بود
ناباور لب زدم
_هانی تو این موقع شب اینجا؟
نفس نفس زنون نالید
_ملو بیا کمک توروخدا...دارع میمیرع
_کی؟چیشده؟د حرف بزن دق دادیم
_ دنبالم.. بیا
یه نگاه توخونه انداختم
خداروشکر بی بی همنطورخواب بود
درو بستمو دنبال هانی که یه پاش لنگ میزد رفتم
نمیدونم چرا قلبم تودهنم میزد
انگار که میخواست از جاش دربیاد
بخاطر سرو وضع هانی بود
یا اتفاقی که افتاده
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید
بارسیدن نزدیک رود خونه
وایستاد
تو تاریکی شب
ماشین اشنایی که از جلو کاملا نابود شده بود رو تشخیص دادم
که کناردرخت تنومندی، ازش دود بلندمیشد
ب
اچشای گردشده برگشتم سمت هانی
که بی جون رو زمین نشست
_ملو توروخدا نجاتش بده
باقدم های سست ناشی از استرس جلورفتم
درب سمت راننده بازبود
مردی با سرو صورت خونی ،پشت رول بیهوش افتاده بود
با دستای لرزون سرشو به طرف خودم چرخوندم
بادیدن فرد مقابلم
هنگ کردم
لحظه ای حس کردم قلبم نزد
این این نمیتونست واقعیت داشته باشه
نه نه امکان نداشت
اون اینجا
بااین حال
حتما کابوس بود
حتما خواب بودارع
بغضی که درحال خفه کردنم بودرو بسختی فرو دادمو باصدایی که ازته چاه بیرون میومد صداش زدم
_آر..آرکاننن