گیج نگاش کردم 
چرا پیمان باید به آرکان خبر می‌داد چه ربطی به اون داشت 
سوالی پچ زدم 
_چرا باید به آرکان خبر بده چه ربطی به اون داره

 

هانی بابغض نگام کرد
 

_ تو از هیچی خبر نداری نمی‌دونی این چند وقت چه اتفاقایی افتاده

_چیشده مگه

باغم به ارکان خیره شد
_تواین یه ماه بلایی نموند سراین بدبخت نیاد

گیج پرسیدم
_چیی؟یعنی چی؟

بایه نفس عمیق خیره به چهره ی غرق در خواب ارکان گفت
_بعداز رفتن تو داییت بهوش اومد،وقتی فهمید رفتی همجارو بهم ریخت اولین کاری که کرد،یه کتک مفصل به ارکان بی نوا زدوبعد ازخونه بیرونش کرد،حتی زنداییتو پرستوم نتوستن مخالفت کنن

باابروهای بالارفته نگاش کردم
_خببب
_خب که خب،ارکان یه چندروز غیبش زد،خبری ازش نداشتیم تااینکه یه شب مستوپاتیل با سرو وضع داغون اومد جلو درمون،گریه کرد التماس کرد جاتو بگم ولی من فقط تحقیرش کردمو ردش کردم رفت
کار هرشبش شده بود
همجارو دنبالت گشته بود ولی خب هروقت به بنبست میخورد باز میومد سراغ من،تا امروز صبح
،امروز که نه تو جواب گوشیتو دادی نه ارکان،نگران شدم ،مطبو بستم راه افتادم اومدم اینجا،توراهم به پیمان گفتم میرم یه سربه بی بی بزنم برگردم،وسطای راه یه گوشه نگه داشتم یکم استراحت کنم که ماشین کلاخاموش شدو دیگه ام روشن نشد،ناچار زنگ زدم پیمان بیاد دنبالم،دوساعت منتظرموندم ،دیدم اومد،ولی خودش نه ارکان رو فرستاده بود،منو میگی چنان حرصی شدم اول جدو اباد پیمانو مورد عنایت قراردادم بعد یه حال اساسی از ارکان خان گرفتم،خلاصه مجبور شدم با ارکان بیام ،اگه بیشترمخالفت میکردم شک میکرد

_خبب

-هیچی دیگه همینکه رسیدیم روستا،بهش گفتم برگرده،نمیخواستم توروپیدا کنه،گوش نکرد،بحثمون شد،فرمونو ازدستش گرفتمو بجون هم افتادیم ،که ماشین ازجاده منحرف شدو خوردیم به درخت

باتموم شدن حرفاش 
قطره ی اشکی ازچشمش بیرون چکید که بی حرف کشیدمش توبغلم
_هیس اروم باش تموم شد،تقصیرتونبودکه،ارکانم حالش خوبه ببین

**
نگاه خوابالودم به چهره ی غرق درخوابو زخمیش خیره بود
دلم ارومو قرارنداشت
وانمود کردن به خونسردی شاید الان سخت ترین کارممکن بود
اما چاره ای نبود
نمیخواستم حال هانیو بدترکنم
باپشت دست اشکاموپس زدم

هانیو فرستاده بودم برهه ویلا بخوابه
وگرنه تاصبح آبغوره میگرفت
چشام ازفرت خستگیوبی خوابی میسوخت
ولی نمیتونستم بخوابم
اگه تب میکرد
ممکن بود تشنج کنه
ملافه رو روش مرتب کردموسرمو گوشه ی تخت گذاشتم
خیره بهش
اروم دست لرزونمو جلوبردمو دست سردشو گرفتم

نمیدونم چقد بی صدا اشک ریختم
به حالو روز خودمو اون
که از سوزش چشام خوابم برد

....
باصدای جیک جیک گنجشکا
چشم بازکردم
نگاه خوابالودم رو به دورو اطراف چرخوندم
با دیدن اتاق 
تموم دیشب جلوچشم مرور
شد
گردنم بدجور گرفته بود
ناله کنان دستمو رو گردنم کشیدم
لعنتی چقد دردمیکرد
هوا روشن شده بود
اماچشای ارکان همچنان بسته بود
نفس راحتی کشیدم
نمیخواستم منو اینجا ببینه
اروم ازتخت فاصله گرفتم
باید به اوژانس خبرمیدادم
بیان ببرنش
بیمارستان
هنوز احتمال خطر وجود داشت

به استانه ی در که رسیدم
صدای ناله ی ناواضحیو شنیدم 
اهمیتی ندادم
حتما داره خواب میبینه
دستمو به دستگیره گرفتم که صدای ارومو بمشو شنیدم
_من...من کجام

باغم پلکامو بهم فشوردم
نباید میزاشتم ببینتم
بدون جواب دادن
یا حتی لحظه ی صبرکردن
دروبازکردمو
ازاتاق بیرون اومدم
باقدم های بلند ازخانه ی بهداشت بیرون اومدم
قلبم چنان خودشو به درو دیوار سینه ام میکوبید که گفتم الانه ازجاش دربیاد 
من نمیتونستم ببینمش
قرارم نبود حتی نزدیکش بشم
بااومدنش به اینجا تموم معادلاتموبهم زد
حتی احساسات کوفتیمو
بانهایت سرعت به سمت در حیاط دویدم
درست لحظه ی اخر
کبلاییو دیدم
به اجبار وایستادم
بادیدنم
شوکه خندید
_سلام بابا جان خوبی کجا بااین عجله

نفس نفس زنون نالیدم
_سلام..شرمنده..جایی کاردارم بایدبرم،لطفا مریضمون رو با امبولانس بفرستین بیمارستان

گیج سری تکون دادکه باتشکر ریزی
ازکنارش رد شدم

*بارسیدن به خونه
بغضم باصدای بلندی شکست
صدای هق هقم
بدجور
زخمموتازه میکرد
دستمو رو زنگ گذاشتم
فشارش دادم
پشت سرهم
بدون وقفه زنگو میزدم که در یهو بازشدو بی بی پریشونو نگران توچارچوب درنمایان شد
با دیدنم
چنگی به لپش زد
_خدا مرگم بده ، این چه وضعیه مادر

پریدم توبغلشو گریه رو ازسرگرفتم
لرزون
مث بچه ای که مادرشو گم کرده
تو بغل بی بی میلرزیدم
با صدای گریه ام
هانی خوابالود ازاتاق بیرون اومد
اول گیج
بعد با چشای گردو نگران به سمتم دوید
_ملووو چیشدهه

_هانییی

_جونمم..جونم چیشده

_نمیخوامم..نمژخوام ببینمش

_خیلی خب اروم باش هیچی نیس اروم

منو ازبغل بی بی که ازهمچی بی خبربودو همراهم گریه میکرد
بیرون کشیدو تن خسته امو بغل کرد

....
_عموشرمنده بخدا نمیتونم بیام ،لطفا اصرارنکنین

_بابا جان من غیر تو کسیوندارم که این بنده خداروبهش بسپارم

_شرمنده اینومیگم ولی بچه که نیس بزارید برهه خونش خب

صدای دلخورش منو از حرفی که زدم پشیمون کرد
_رسم مردونگی نیس این بنده خدارو بااین حال بفرستیم برهه،خداروخوش میاد اخه

راست میگفت
هوفف
چاره ای نبود
بعدم برای اولین بار کبلایی ازم یه چیزی خواسته بود
درست نبود نه بیارم

باتموم مخالفت بی بیو هانی
سوارماشین شدموبه سمت شهرحرکت کردم
استرس داشتم
از دیدن واکنشش
از برخورد باهاش
از ری اشکن بدن خودم
میترسیدم بازم بهم شوک عصبی وارد شه
چرا که هنوزم
تموم لحظه های اون شب برام زنده بود

بارسیدن جلوی بیمارستان
ماشین رو گوشه ای پارک کردموپیاده شدم
بایه نفس عمیق وارد شدم
از پرستاربخش شماره ی اتاق ارکان روپرسیدم
که بالبخندگفت
_اتاق۵۲ته راه رو

سری تکون دادمو به سمت اتاق حرکت کردم
کبلایی رو ازدور دیدم 
دستی برام تکون دادکه بالبخند به سمتش رفتم
_سلام
متقابلا لبخندزد
_سلام دخترم خوبی،فکرنمیکردم بیایی

_این چه حرفیه معلومه که میام

_دستت درد نکنه،بابا جان این پسرو برسون خونه ی من،منم برم تهران یه سر پیش نرگس،باز حالش بدشده انگار

_خیالتون راحت من اینجام شمادیگه میتونین برین

بارفتن کبلایی
با قلبی که ضربانش رو هزاربود
درو بازکردمو داخل شدم
اومدم حرفی بزنم که بادیدن ارکان با 
بالاتنه ی لخت
چشام تا اخرگردشدو جیغی ازته دل کشیدم
اونم همزمان دادزد
اون داد میزد و من جیغ
که یهو بلندگفت
_بسههه کرشدممم

بااخم توپیدم
_خودت بسههه

لحظه ای ساکت شدم
اون اما ریلکس
مشغول پوشیدن تیشرتش شد
بااخم نگاش میکردم
چرا اصلا جانخورد ازدیدنم
نگاه خیره امو که دید
نیشخندی زد
_چنان جیغ زدی یادم رفت سلام کنم،احوالت خانم فراری؟

لعنتی چرا انقد خونسردبود
تازه تیکه ام مینداخت اسکول
_توکه الحمدلله حالت ازمنم بهتره،پس نیازی به من نداری

قدمی به سمت در برداشتم که صداشوشنیدم
_اخ اخ سرم ،وای سرم چقد گیج میره

نگران برگشتم سمتش
دستشو به دیوار گرفته بودو نگاهش به زمین بود
نگران به سمتش دویدم
بازوشو‌لمس کردم
_خوبییی؟چیشد؟

سرشو بلندکرد
بادیدن لبخند دندون نماش
شصتم خبردارشدکه بله
عوضی سرکارم گذاشته
باحرص دستمو از روش برداشتمو عقب رفتم 
_مریضیی عوضی

کوتاه خندید
_وقتی محمود خان از دختر ساده دلو مهربون روستاکه از قضا دکتر روستام هست،تعریف کرد شک کردم تااینکه اسمتو گفت

برو بر نگاش میکردم که خم شد روصورتم
_گیرت انداختم خانم ملودی احمدی،خانم فراری،دختر مهربونو ساده دل روستا

زبونم از بیشعوری این بشر بنداومده بود
با لکنتو حرص لب زدم
_تو..توخیلیی...

نیشخندش پررنگ شد
_من چی عشقم خیلی زرنگم،یا جذاب هوم؟

مشتی به سینه اش کوبیدم
_لعنت بهت عوضی

اومدم برم که مانعم شد
_عا کجا بااین عجله ،مگه جنابعالی قول ندادی منو تا خونه ی محمود خان همراهی کنی،نکنه خالی بستی؟

لبامو عصبی جمع کردم
_ببین اشغالل...

یه تای ابروشو بالاانداختومنتظرنگام کرد
که حرفموخوردم
لعنتی هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید

بیشترازقبل خم شد روصورتم که نفس توسینه ام حبس شد
_نگفتی

اومدم دهن بازکنم فوش کشش کنم که در بی هوا بازشدو مردی باروپوش سفید وارد اتاق شد
بادیدن ما
سریع سرشو برگردوند
_وای خدااشرمنده،من فکر کردم مریض تنهاس

باحرص هولی به ارکان که نیشش تا بناگوشش بازبود دادمو
برگشتم سمت دکتر
_اتفاقا ماهم داشتیم میومدیم پیش شما

مردهه که رو اتکتش دکترتهرانی نوشته شده بود،باحرفی که زدم برگشت سمتمون
_اگه واسه ترخیص میگین که بایدبگم همین الانم میتونین برین،اینم جواب ازمایشاتو سی تی اسکن،خداروشکر مشکلی وجود نداره

لبخندی زدمو برگه هارو ازش گرفتم
_خیلی ممنون

_خواهش میکنم

تهرانی که ازاتاق بیرون رفت
شروع به بررسی جواب ازمایشو وجواب سی تی اسکن کردم
ارکان اما خونسرد روتخت دراز کشیدو با تفریح مشغول تماشام شد
_خب خانم دکتر،مشکل چیه سرمرم که نشکسته

اخمی کردم
_متاسفانه مشکلی نداری،ولی خب تا دودیقه دیگه دهنتو نبندی تضمین نمیکنم سرت سالم بمونه

بلندخندید
_اوه چه خشن

مث میرغضبانگاش میکردم که چشمک شیطونی به روم زد
_خشن دوس دارم

زیرلب فوشی بهش دادمو به سمت در راهمو کج کردم
_تا پنج دیقه دیگه نیایی بیرون ،رفتم

بعدبدون اینکه منتظر جوابش بمونم
به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم
بنده خدا کبلایی حتی پول بیمارستانم حساب کرده بود پس نیازی به تصفیه ی مجدد نبود

...
استارت رو که زدم
در شاگرد بازشدو ارکان سریع سوارشد
ناخداگاه خندم گرفت از عجله ای که موقع سوارشدن به خرج داد
ولی خب نمیخواستم بهش رو بدم

ماشینو روشن کردمو به سمت مقصد روندم
هیچکدوم حرفی نمیزدیم

فکرم درگیربود
درگیر حرفای پریشب هانی
درگیرگذشته،اینده
دایی
ارکان
هعی

_نمیخوای برگردی؟

سوالی نگاش کردم که گفت
_اون حرومزاده رفته فرانسه،دلیلی نداره دیگه اینجا بمونی

میدونستم سینا رفته
هانی بهم گفته بود
ولی خب چه اهمیتی داشت
پوزخندی صدا داری زدم
بدون اینکه نگاش کنم باتمسخرلب زدم
_چرا فک کردی من بخاطر اون اومدم شمال؟

اخمی کرد
_پس بخاطر چی همچیو ول کردی تکوتنها اومدی تواین خراب شده

_فک میکنم دلیلم کاملا مشهودهه

به خودش اشاره کردم
که به انی صورتش سرخ شد
اومد حرفی بزنه که سرمو به معنای چیه تکون دادم که
حرفشو خوردو مشتشو محکم به پاش کوبید
دروغه اگه بگم نگران نشدم
ولی خب
سکوتو ترجیح دادم
دقایقی بعد
جلوی خونه ی کبلایی ماشینو پارک کردم
سوالی نگام کرد که دسته کیلیدی که کبلایی موقع رفتن بهم داده بودو پرت کردم تو بغلش
_همین خونه اس،اینم کیلیدا

سری تکون داد
اومد پیاده شه که باجدیدت گفتم
_سه روز فقط سه روز وقت داری اینجابمونی،بعداون برمیگردی تهران،وگرنه بدمیبینی

حرفی نزد
فقط بااخمای درهم پیاده شدو دروبهم کوبید
در که بسته شد 
پامو رو پدال گاز گذاشتمو ماشین باصدای بدی ازجاش کنده شد
ازاینه بغل
نگاه اخمالودو غمگینشو دیدم
اهی کشیدمو به روبه رو خیره شدم