رمان درتلاطم تاریکی27

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/12 10:53 · خواندن 2 دقیقه

_ممنون

لبخندی زد

_من ازت ممنونم بابت این همه مسئولیت پذیریت تمام تلاشتوکن من بهت ایمان دارم احمدی
 

_چشم خیالتون راحت ازپسش برمیام

پشت رل نشستم
ارکان نیمه هوشیاربود
شیشه رو پایین کشیدم تا هم هوای تازهه بیادتو هم بوی تعفن کمتربشه
تواین چندروز انقد پرخاشگری کرده بود که کسی جرئت نکرد،بهش دست بزنه چه برسه ببرتش حموم

هوفف هنوز خیلی کارداشتم باهاش

چیزی به مقصد نمونده بودکه گوشیم،شروع به روشن خاموش شدن کرد
قبل ازاینکه صدای زنگش ارکان رو بترسونه
برش داشتمو ایکون سبز رو کشیدم

_چیه هانی

 

_کوفتوچیه دردو چیه،یه زنگ که نمیزنی،زنگم میزنم پاچه میگیری هیچ معلومه چه مرگته...

 

_یه نفس بکش بزار منم زر بزنم،کاردارم فعلانمیتونم حرف بزنم،بعدا خودم بهت زنگ میزنم

 

_ولی کارت...

گوشیو قطع کردموگذاشتمش رو بی صدا
ماشین رو به سمت پارکینگ هدایت کردم
بعد ازپارک 
اروم پیاده شدمودرو با کمترین صدا بستم

مش جعفر مثل همیشه برای چابلوسی جلوم ظاهرشد

_سلام عرض شد خانم ،خوش اومدین

_سلام مش جعفرخوبی

 

نیشش با حرفی که زدم بیشترازقبل بازشد

_ممنون خانم یه نفسی میادو میرهه

بی حوصله سری تکون دادم که گفت
 

_امری ندارین بابنده
 

_نه میتونی بری
 

خواست برهه که یه لحظه یادم افتاد،تنهانیستمو
ارکانم باهامه وبه کمک این مردک چاپلوس که از قضا جاسوس بابام بود،نیازدارم
من  که نمیتونستم به تنهایی بلندش کنم
زورم نمیرسید
ناچار صداش زد
 

_مش جعفر

 

به ثانیه نکشید برگشت سمتم

_جانم خانم

 

_یه کمکی به من میکنی

 

_رو چشم چه کمکی

 

_یه بنده خدایی تو ماشینم خوابه مریضمه باید ببرمش بالا،زورم نمیرسه کمک میکنی

 

_بله خانم حتما

در شاگردو بازکردم که ارکان تکون ریزی خورد
مش جعفربادیدن موهای بلندو سرو وضع داغون ارکان ترسیده قدمی به عقب برداشت
 

_پناه برخدا خانم جان این دیگه چیه

اخمی کردم
 

_ادمه میبینی که،یه کمک ازت خواستیما، کمک میکنی یانه اینوبهم بگو

ناچار سری تکون دادودوباره  اومد جلو، دست انداخت زیر بغل ارکانو  بلندش کرد
چون وزن زیادی نداشت راحت میتونستیم بلندش کنیم

منم جلوتر رفتمو همزمان زیر بازوی نحیفشو گرفتم
تو بیداری نمیزاشت حتی انگشتمم بهش بخورهه
چه برسه بزارهه دستشوبگیرم

این اولین باربود لمسش میکردم
به سمت اسانسور رفتیم
دکمه رو زدم دربازشد
همراه مش جعفر ،ارکان رو بردیم تو
تارسیدیم خونه ارکان رو به سمت اتاق مهمون بردیم
خلاصه تارسیدیم به اتاق مهمون
مش جعفر بردتش  رو تختو خوابوندتش روش
بلافاصله بعداز گذاشتنش روتخت، ازش فاصله گرفت

 

_اه خانم جان حالم بهم خورد چقد بو میدهه،بعدم این چرا این شکلیه اصلا دخترهه یاپسر

 

درحالی که نگاهم پی صورت پسرپشمالوی رو تخت بود گفتم
 

_مریضه مش جعفردرهمین حدبدونی کافیه،دستتم دردنکنه کمکم کردی

 

به دنباله ی حرفم ازتوکیفم چن تا تراول صدی  دراوردمودادم دستش

 

_اینم دستمزدت،دهنتو بازکنی یه کلمه راجب این قضیه به بابام یا به اهالی ساختمون حرفی بزنی،من میدونمو تو

سری تکون داد که بالحن محکموجدی گفتم
 

_فهمیدی یانه

ا زنگاهش معلوم بود،تهدیدم به جورایی روش اثرکردهه

اروم گفت
 

_بله فهمیدم خانم،من غلط بکنم بخوام حرفی ازشما واین قضیه بزنم

 

خوبه ای زمزمه کردم که بدون اینکه صبرکنه از خونه بیرون زد
صدای بازو بسته شدن در نشون از رفتنش میداد...