رمان درتلاطم تاریکی38

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/16 11:21 · خواندن 1 دقیقه

بادقت به دستای پیمان نگاه میکردم
باتمرکز درحال معاینه ی ارکان بود
ارکان اما ترسیده نگاش میکرد
کلی طول کشید تا ارومش کردیم
یک ساعت تموم درحال تقلا بود
بالاخرهه باکلی وعده وعید غذا اروم شد
هانیم امروز مرخصی بود
واقعا ازهردوشون ممنون بودم
بخاطرمن کارشونو ول کرده بودن اومده بودن اینجا

دقایق طولانی گذشت تا پیمان از ارکان فاصله گرفت

باهمون لبخند اجین شده با صورتش روبه منوهانی گفت
 

_خداروشکر مشکل فیزیکی ندارهه،فقط میمونه یه ازمایش چکاب کامل،تاببینیم بیماری خاصی دارهه یانه

 

سری تکون دادم
 

_مرسی شرمنده  توزحمت افتادی

 

_نبابا این چه حرفیه یه جور میگی انگار غریبه ای

 

هانی پرید وسط حرفمون

_خیلی خب تشکرو تعارف تیکه پاره کردناتونو نگه دارین بعد از گرفتن نمونه،حالا چجوری میخوایین ازش خون بگیرین نابغه ها

 

باحرف هانی،هرسه بهم خیره شدیم
هوفف
حق با اون بود
سخت ترین کارمون این بود
نفسی گرفتم

_هانی منو تو دستاشو میگیریم ،پیمانم نمونه رو زود میگیرهه ازش
 

هردو سری تکون دادن