رمان درتلاطم تاریکی41

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/16 11:42 · خواندن 1 دقیقه

هنوز برای خودمم غیر قابل باوربود،من اون حرفارو چجوری زده بودم،انگار واقعا حرفایی بودکه از ته دلم بیرون میومد
من اونو واقعابه عنوان بچه ام قبول کرده بودم
حتی اگه تفاوت سنیمون این رابطه ی عاطفیو به سخرهه میکشید
من کلا۲۵سالم بودواون بچه۱۷
۸  سال اختلاف سنی

بیخیال این فکرا رفتم تو هال
پیمانو هانی تو دهن هم بودن
معلوم بود قصدشون چیه
دقیق لحظه ی اخر تک سرفه ای کردم که هردو از جاپریدن
نیشخندی به روشون زدم که هانی با حرص کوسن مبل رو به طرفم پرت کرد
 

_بترکی دو دیقه دیر ترمیومدی میمردی

 

رومبل روبه روشون جاگرفتمو پارو پا انداختم

_حیا رو خوردی یه ابم روش

 

پیمان باصورتی سرخ شده اومد حرفی بزنه که هانی پیش دستی کرد

 

_یکی میخواد به خودت بگه اون پسرهه رو حموم بردی واین همه باهاش لاو ترکوندی،انکارنکن الکی که خودم باچشای خودم دیدم 

 

اخم به ثانیه نکشید مهمون صورتم شد
حرفاش بدجور احمقانه بود
چطور به مغزش همچین چیزی خطور کرده بود

باجدیت نگاش کردم
 

_دفعه ی اخرت باشه همچین حرفی میزنی،اون بچه فقط مریضه منه،میفهمی

 

اومد حرفی بزنه که ادامه دادم
_نه نمیفهمی،چون حالیت نیس وقتی بهش گفتم پسرم،یعنی اونو به چشم یه بچه میبینم،یه باردیگه همچین حرفی بزنی یاحتی از فکرت بگذرهه کلامون بدجور میرهه توهم

 

پیمان جای اون جواب داد
_ملودی ،هانی منظوری نداشت میشناسیش که بی فکر هرحرفی میزنه،حتی من نگاه مادرانه ات به ارکان رو دیدم،هانی باید کور باشه همچین چیزیو ندیده باشه

 

هانی باحرص گفت
_چقد بی جنبه این بخدا،پشت دستمو داغ میزارم دیگه با شما دوتا اسکل شوخی نکنم

 

پیمان مردونه خندیدو هانیو کشید توبغلش