رمان درتلاطم تاریکی48

اون واقعا نمیتونست تنهابمونه من اکثرا پیشش بودم تنها دوسه بارتنهاش گذاشتم، اونم درعرض یک ساعت برگشتم خونه
بی اراده جدی شدم
درسته زمانش نبود اما باید کم کم به تنهایی عادت میکرد باید کم کم رو پای خودش وایمیستاد
قرارنبودکه تااخرعمر وابسته ی من بمونه
_ارکان
_بله
_دنبالم بیا
بی حرف به سمت اشپزخونه رفتم اونم دنبالم روانه شد
درحالی که دریخچالوبازمیکردم تا یه بسته چرخ کرده بیرون بیارم گفتم
_بشین
صندلیو عقب کشیدو نشست روش
درکمال تعجب بالحن طلبکاری گفت
_نشستم حالا..میشه...حرف بزنی
مستقیم نگاش کردم،چی میخواست بشنوه
میخواست بگم جایی نمیرم و تنهاش نمیزارم!!
باهمون جدیت گفتم
_ارکان،من از پیچدون حرف بدم میاد،دوس دارم زود برم سراصل مطلب،پس زیاد کشش نمیدم
_خب...
_خب که میخوام اینو بگم که،شاید من یه روزی نباشم شایداصلا مجبور شی بایکی دیگه زندگی کنی ،اونوقت بازم قرارهه از تنهایی بترسی یا ازادمای اطرافت،هوم ارکان،پسرم من نمیخوام توانقد ترسو ضعیف باشی من میخوام رو پای خودت وایسی تاابد که قرارنیس کنارمن بمونی
چشاش هرلحظه بیشتر گردمیشد
اولین بار بود حرف از رفتن میزدم
خیلی سخت بودبرام خیلی
اما بالاخرهه که چی باید دیریازود با واقعیت روبه رو میشد
سرشو ناباور تکون داد
-شوخی..می...کنی...مامان
حرفی نزدم که با صدای بلندتری گفت
_مامان
_بله