رمان درتلاطم تاریکی49

باهمون چشای گردشده دستی به صورتش کشید
کلافگی
غم
بیچارگی از صورتش میبارید
_دیگه...نمی...نمیگی...جانم
درحالی که سعی میکردم
قوی باشم
سعی میکردم خودمو بیخیال جلوه بدم
بالحن محکمی گفتم
_ارکان مثل بچه ها حرف نزن،بله با جانم هردوش به یه معناست،حرف من یه چیز دیگه اس..من....
نزاشت حتی حرفموادامه بدم نگاهشو ازم گرفتوبا سرعت از اشپزخونه زد بیرون
اخم بدی ناخداگاه رو پیشونیم نقش بست
بلندصداش زدم
_ارکان
_کجا
_باتوام یالا برگرد اینجا
انگار اصلا صدامونمیشنید
باحرص دنبالش پاتندکردم
لحظه ی اخر که داشت وارد اتاقش میشد دستشو ازپشت گرفتم
محکم کشیدمش عقب
_نمیشنوی صدامو
برای اولین بار صورتش پراز اخم بود
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم
_بله
دستشو با حرص فشوردم
_صد دفعه گفتم مثل بچه ها رفتار نکن باید وایسی حرف بزنم بعد راتو بکشی بری
_مگه...حرفیم مونده؟!
واقعا داشت شورشو درمیاورد
من همینجوریشم اعصاب نداشتم اونم داشت اعصاب نداشتمو به فاک میداد
عصبی غریدم
_گمشو تواتاقت حق نداری تاوقتی نگفتمم بیرون بیایی
ناباور از لحن عصبیم به صورتم خیره شدکه دادزدم
_گفتم گمشو تواتاقت کریییی
باچشایی که به راحتی اشک رو داخلش میدیدم سری تکون داد
_باشه..مامان
رفت تو اتاقشو درم محکم بهم کوبید
جمله ی اخرشو
چنان مظلومانه گفت که دلم اتیش گرفت
چقد بد باهاش حرف زدم
اون فقط یه بچه بود
دستمو به سمت دستگیرهه بردم درو بازکنم که
وسطای راه پیشمون شدم
ملودی اون به این تنهایی و فکرکردن احتیاج دارهه
نباید انقد وابسطه ات باشه
نباید انقد دل نازک باشه
اون یه پسرهه
باید مرد باربیاد یانه
اصلا اگه یه روزی کسی کنارش نبودچی باید از پس خودش برمیومدیانه
بایه حرف ساده ام انقد بهم ریخت چه برسه بخوام موضوع رفتنش روبگم
اون حتی خبرنداشت به زودی قرارهه برهه خونه ی دایی اینا
دایی گفته بود تقریبا کارای ارکان درست شده و منتظر حکم قاضین
خسته رومبل نشستم
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل که چیزی توجیبم لرزید
باکمی دقت متوجه ی ویبره ی گوشیم شدم
پوفف اصلا حوصله کسیونداشتم
بی حوصله گوشیو از توجیبم بیرون اوردم
هانی بود
ایکون سبز رو کشیدمو گوشیو چسبوندم به گوشم
_هانی الان اصلا رو مود چرتو پرتات نیستم بعدا....
امون نداد ادامه بدم
صدای عصبیو ترسیده اش تو گوشی پیچید
_ملو زود خودتو برسون مطب تااین دیوونه منونکشته...