رمان درتلاطم تاریکی51

fati.A fati.A fati.A · 7 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

هنگ کردم
تموم صندلیا وارونه شده بودو جمعیت زیادی دور اتاق هانی جمع شده بودن
باقلبی که ازنگرانی رو دور تند افتاده بود
به سختی جمعیت رو پس زدم
_خانم یه لحظه
_اقا یکم اون ور تروایساخب

خودمو از جمعیت بیرون کشیدم
وداخل اتاق هانی شدم 
بادیدن سهند اونجابیشتراز اتاق بهم ریخته و دفترو دستک پخشوپلا شده رو زمین تعجب کردم
باچشای گردشده نگاهم بین سهندو هانی در گردش بود 
_اینجا چخبرههه

هردو باشنیدن صدام به طرفم چرخیدن
صورت هردو از عصبانیت سرخ شده بودو دقیقا شبیه گاوای وحشی اماده به حمله بهم بودن
هانی زودتر به حرف اومد

-به این پسردایی عوضیت بگو برهه یه جاخودشو بستری کنه،من امین ابادو پیشنهاد میکنم،عاا یادم نبود اونجا کارمیکنین،ملو بگو براش یه تخت خالی کنن

سهند عصبی غرید
_ببین عنتر خانم نزار کاریو که نمیخوامو بکنم،به اندازه ی کافی رو مخم رفتی


_مثلا میخوای چه غلطی کنی روانی

سهند به طرفش خیز برداشت  که بلند داد زدم

_بس کنید،باهردوتونم

سهند نگاه پرخشمشو از هانی گرفتو به من دوخت

_ملودی خانم چه عجب ماچشممون به جمال شما روشن شد،میگفتین ما میومدیم شماچرا زحمت کشیدین

بی توجه به لحن عصبیو پرطعنه اش گفتم
_سهند اینحا چه غلطی میکنی،هانی اینجا چخبرهه

هانی اومد حرفی بزنه که سهند به طرفم پاتندکردو تابه خودم بیام بازوم اسیر دست بزرگش شد
_بنظرم بیشتر ازاین صبرمنوامتحان نکن،راه بیوافت تا اینجارو رو سرجفتتون خراب نکردم

هانی مثل جت پرید سمتمونو دستمو محکم گرفت
_هی عوضی دستتو از رو دست رفیقم بردار،مگه بی صاحاب گیراوردی

سهند دندون قرچه ای کردو روبه من گفت
_اینو لال کن خودتم تادویقه دیگه جلو درباش تا اینجارو بگا ندادم