رمان درتلاطم تاریکی52

fati.A fati.A fati.A · 6 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

جوری با حرصو جدی حرف زد که شکی نداشتم کاری که گفته رو نکنم 
گفته اشو عملی میکنه
بالحن ارومی گفتم
_برو توماشین تابیام

سری تکون دادو دستمو رهاکرد
دقایقی بعد
جمعیت مریضای فضول پراکنده شده بودن
هانی بانگرانی گفت
_باهاش جایی نریا این بشر دیوونه اس،میترسم یه بلایی سرت بیارهه

لبخندی به روش زدمو با شرمندگی گفتم
_ببخش کل مطبو نابودکرد،فردا با یه تأسیساتی حرف میزنم بیاد همچیو ردیف کنه

اخمی کرد
_من چی میگم توچی میگی،گوربابای اینجا اگه بلایی سرتوبیاد من چیکارکنم

لبخندم عمق گرفت
_نگران نباش،هیچ غلطی نمیتونه کنه،من برم تا دوبارهه نزده به سرش


_بهم زنگ بزن

سری تکون دادم وباقدم هابلنداز اتاق بیرون زدم
پله هارو باهموم سرعت که اومده بودم باهمون سرعتم پایین اومدم
ازساختمون که بیرون اومدم ماشین سهندو از دور دیدم