رمان درتلاطم تاریکی67

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/30 19:16 · خواندن 1 دقیقه

دقیق پنج سال پیش بودکه وقتی ازم خواست برگردم خونه ومن قبول نکردم
اومد به سمتم حمله کنه که از شدت حرصو عصبانیت بی جاش،سکته کردو
فلج شد
کی گفته خدا جای حق نشسته
کی گفته خدا وجود ندارهه
هرکی گفتهه غلط بی جا کردههه
دنیا دار مکافات بود
این مرد
توهمین دنیا قراربود تقاص تموم ظلمایی که درحقم کردهه رو پس بدهع

اومد حرفی بزنه که پیش دستی کردم
 

_ای بابا توکه دیگه نمیتونی منوبزنی دیدی چیشد نوچچ نوچچ دیگه نمیتونی تاحدمرگ بزنیم،ولی خب میتونی به ادمات بگی بجات اینکارو‌کنن

 

صورتش از خشم سرخ شده بود
صدای عربده اشم اصلانترسوندم
بلکه بیشتر باعث تفریحم شد
_خفه شو حروم لقمه تا دهنتو پرخون نکردم،فرقی با مادر جنده ات نداریی

 

خونسرد ازجام بلندشدم
_انگار حرفی واسه گفتن نداری

 

قدمی به سمت در برداشتم که دادزد
_یه قدم دیگه برداری میدم قلم پاهاتو خورد کنن

 

ناخواسته پوزخندتلخی کنج لبم نشست
علاقه ی شدیدی به گریه کردن داشتم
اما قرارنبود چیزی که این لعنتی میخوادو بهش بدم
برگشتم سمتش

_میشنوم