رمان درتلاطم تاریکی71

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/31 12:57 · خواندن 2 دقیقه

زن دایی همونطور که رو مبل میشست ادامه داد
_پس چرا این پسرهه نگفت تواومدی،کجارفت اصلا

شونه ای بالاانداختم
_والا نمیدونم

_جایی نرفتم،اینجام

باشنیدن صدای سهند بیخیال نیم نگاهی به طرفش انداختم که درکمال پررویی چشمکی زد
تعجبی نکردم
دیگه این کاراش برام عادی شده بود
زن دایی سری براش تکون داد
اومد حرفی بزنه که نگاهش به لباسام افتاد بادیدن سرو وضع خیسم ،هینی کشید
 

_ای وای مادر توکه خیس ابی،پاشو پاشو لباساتو عوض کن

 

_اما منکه لباس..‌.

 

_حرف نباشه،پرستو خونه نیس برو اتاقش لباساتو عوض کن بیا،بدو دخترم الانه که سرمابخوری

ناچار سری تکون دادموازجام بلندشدم
اومدم ازکنارسهند که کنار راه پله ،دست به سینه وایستاده بود رد شم که زمزمه ی ارومشو شنیدم

_اونقدی که میگفتی بچه نبود،خرنیستم هنوزم میگم یه چیزی بین تو و اون پسره ی احمق هست

 

خونثی نگاش کردم
 

_برام مهم نیس توچی فکرمیکنی،احمقم خودتی

 

بدون اینکه منتظر جوابش باشم
ازپله ها بالا رفتمو خودمو به اتاق پرستو رسوندم
چرا همه گیرداده بودن به رابطه ی منوارکان
هوففف بیخیال بابا ،مهم خودمم که میدونستم چیزی بینمون نیس

وجدانم بهم نهیب زد
عمه ی من بود،پرید ماچش کرد
پلکی زدم
اون بوسه ی احمقانه فقط برای اروم کردن ارکان بودوبس
درسته بعدش تحریک شدم اما من هیچوقت به ارکان به این چشم نگاه نمیکردم
خب منم ادم بودم
هورمونای زنونه ام اون لحظه واکنش نشون دادن
تقصیرمن چیه

چندمین بعد لباسامو با لباسای پرستوعوض کردمواز اتاق بیرون اومدم
همین که دروبستم

سهند جلو روم سبز شد،ترسیده هینی کشیدم
مثل جن میموند این بشر
بادیدن چشای گرد شده امو واکنشم
بی صدا خندید
_نترس منم

 

اخمی کردموباحرص گفتم
 

_اتفاقا چون توبودی ترسیدم،بااین هیکل گنده ات جلو راهو گرفتی که چی،بکش کنار

 

با یه هول کوچیک بهش از کنارش ردشدم
که موچ دستمو بی هوا گرفتوبرم گردوند سمت خودش
 

_د بی لیاقتی دیگه،اصلا میدونی چند نفر واسه همین هیکل جون میدن،میدونی چندتا دختربخاطرمن به جون هم افتادن،اونوقت تو واسه من چصی میایی

 

باتقلا دستشو پس زدم
 

_فکرمیکنی ذره ای برام اهمیت دارهه،نوچ این فیس مثلا جذابو هیکل گنده ات ارزونی همون دخترا،چون تحمل دیدنشم برای من یکی سخته چه برسه بخوام داشته باشمش