رمان درتلاطم تاریکی73

دایی فنجونشو رو میزگذاشتو با اخم گفت
_یعنی چی ،کجابری،یه جوری حرف میزنی انگاردیگه قرارنیست ببینیش
_دارم میرم ترنتون(ترنتون (Trenton) شهری در ایالات متحده آمریکا است. به طور خاص، ترنتون پایتخت ایالت نیوجرسی است)
هردو ماتشون برد
انتظار همچین حرفی نداشتن
خودمم نداشتم
تموم این تصمیمارو توراه اینجا گرفته بودم
حتی انتقالی که ازش حرف میزدمو پشت تلفن با قادری هماهنگ کردم
بجای تموم کارایی که براش کرده بودم
اونم قول داد،تواین دوروز کارای اونورمو حل کنه
چقد این تصمیم یهویی رو دوس داشتم
چقد به این تنهایی احتیاج داشتم
دایی بود که بعدازدقایق طولانی سکوت سنگین بینمون رو شکوند
_مطمعنی تصمیم درستی گرفتی
مستقیم نگاش کردم
_بله مطمعنم
زن دایی باغم بی مقدمه گفت
_توبری سهندم داغون میشه،ملودی اینکارو باهاش نکن دخترم
همه از علاقه ی شدید سهند به من باخبر بودن
ولی این اولین باربود،زندایی به این صراحت راجبش حرف میزد
نفسی گرفتم
_این برای سهندم خوبه زن دایی،مطمعنم این فاصله به اونم کمک میکنه فراموشم کنه
دایی باغم دستمو تودستش گرفت
_اگه مشکلت باباته،من باهاش حرف میزنم میگم دیگه کاری به کارت نداشته باشه،لازم نیست بری
لبخندی به مهربونیش زدم
_موضوع بابام نیست،خودم دوس دارم برم،پیشنهادای کاری زیادیو رو رد کردم،اما حالا میخوام قبولش کنم
.....
کلی حرف زدم تا بالاخرهه راضی به رفتنم شدن
بیشترین دلیل رفتنم ارکان بود
اون باید به نبودن من عادت میکرد
باید رو پای خودش وایمیستاد
وسهند
تاوقتی من اینجابودم،اون حتی حاضرنبود به دخترای دیگه فکرکنه
این بهترین فرصت بود برای اون
...
تقه ای به در اتاقش زدم
جوابی نداد
با یه مکث کوچیک رفتم تو
اتاق غرق در تاریکی بود
دستمو به سمت پریز بردم روشنش کنم که صدای گرفته ارکان به گوشم رسید
_روشن نکن
بی توجه به حرفی که زد
کلیدرو زدمو اتاق کاملا روشن شد
نگاهم بهش افتاد
گوشه ی تخت کزکرده بودوزانو هاشو توبغلش گرفته بود
باچشای ریز شده بخاطر نور زیاد به سمت در چرخید
اومد حرفی بزنه که با دیدن من تو چارچوب درحرفش تودهنش موند
چشاش به انی گرد شد
متعجب صدام زد
_ماماننن
دستامو براش بازکردمکه با یه جهش ازروتخت پایین پریدو به طرفم پاتندکرد
تابهم رسید
باتموم وجود دراغوشش گرفتم
دستاش دورم حلقه شدو صدای ناباورش بیشتر ازقبل قلبموبه درد اورد
_واقعا اومدی دنبالم،فکر ...فکرکردم....ولم کردی
دستمو نوازش وار رو کمرش کشیدم
_هیشش،پسرقشنگم،خوبیی
_خوبم.. یعنی.. تواومدی خوب شدم
لبخندی به زبون بازیش زدمواروم ازش فاصله گرفتم
دستشو تو دستم گرفتمو به سمت تختش رفتیم
بی حرف دنبالم اومدو کنارهم رو تخت نشستیم
دقایق طولانی ساکت بودیم که اروم گفت
_مامان حرفی نمیزنی