رمان درتلاطم تاریکی74

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/2 18:47 · خواندن 1 دقیقه

نفسی گرفتم
سعی کردم مثل همیشه احساساتمو پشت نگاه سردوبیخیالم پنهون کنم

_ارکان،ببین پسرم،نمیدونم چطور بگم اصلا ازکجاشروع کنم اما،باید بگم
من...من دارم میرم از ایران

لحظه ای مکث کردم
سرمو که بلندکردم
نگاهم توچشای ناباورش گرهه خورد
نباور سرشو به چپو راست تکون میداد

_چی داری میگی مامان...شوخیه...مگه نه

پریدم وسط حرفش
_بس کن ارکان،ادای بچه های ده ساله رو درنیار تو ۱۷سالته پس مثل یه مرد رفتارکن

به ثانیه نکشید چشاش از لحن سردو جدیم
پراز اب شد
_مامان

_من مامان تونیستم،مامان تو فوت شده،من الان فقط دخترعمه ی توام ،دیگه به من نگو مامان،منم دیگه پسرم خطابت نمیکنم

_چرا..چرا اینجوری حرف میزنی..چرا انقد عجیب شدی،مامان من کاری کردم،کاربد کردم،اصلا کتکم بزن تنبیهم کن ولی.. اینجوری حرف نزن

بغضی که ناخواسته داشت نفسمو قطع میکردو به سختی فرو دادم
از جام بلندشدم
ضربه ی اخرو زدم 
_مثل بچه ها حرف نزن ارکان،توکاری نکردی من دارم میرم درمان تو تقریبا تموم شده،من تموم این مدت فقط دکتر توبودم،درمانت کردم،الانم میخوام برم، برگشتنو موندنم معلوم نیست،فقط ازت میخوام به جبران تموم کارایی که برات کردم درس بخونی اینده اتو بسازی،من از بچه های ترسو احمق بیزارم،شاید یه روز برگردم اما اون روز اگه ببینم هیچ پیشرفتی نکردی هیچوقت به دیدنت نمیام

باصورتی که از سیل اشکاش خیس شده بود
از روتخت بلندشدو خودشو بهم رسوند
تابه خودم بیام دستاش دور کمرم حلقه شدو سرموچسبوندبه سینه اش

_مامان...توروخدا نرو...تنهام نزار..قول میدم پسرخوبی بشم برات...قول میدم...

باکلی جنگ بین دلو عقلم
دستاشو از دورم پس زدم
_ملودی

گیجوغمگین با چشای بارونی نگام کرد که حرفمو اصلاح کردم
_ملودی،اسمم ملودیه،مامان صدام نزن دیگه

_ملودی؟!

_ارع

_هرچی بخوای صدات میزنم..فقط نرو

قدمی به عقب برداشتم

_متاسفم