رمان درتلاطم تاریکی77

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/3 09:29 · خواندن 1 دقیقه


(دوروز بعد)
برای اخرین بار نگاهم به سمت هانیو‌پیمان کشیده شد
چقد دلم براشون تنگ میشد
جای داییو زن دایی خالی بود
چقد بهشون اصرارکردم تا نیان
اگه میومدن مجبور میشدن ارکانم بیارن
اونوقت من عمرا میتونستم قدم از قدم بردارم
هاشمیو از دور دیدم که مثلا نامحسوس منو میپایید
جای تعجب نداشت
مطمعنا بابا ازش خواسته بود به بدرقه ام بیاد
واخرین امارمو بهش گزارش بده
نگاهم که دوبارهه به سمت هانی کشیده شد
پوزخندتلخم بادیدن صورت غمگینش پرکشید
باغم دستی براش تکون دادمو بالاخرهه بعداز دقایق طولانی دل کندموراهی هواپیماشدم

..‌.
روصندلی مدنظر نشستم
نگاه خیره ام از شیشه ی گرد هواپیما به بیرون خیره بود
اسمون شب از ستاره های کوچیکو ابرا پربودوحس ارامش رو بهم تزریق میکرد
چشاموبستم
حرفای اخربابا برای صدمین بارازذهنم گذشت


_بهت اجازه ی خروج ازکشورو میدم اما فقط به یه شرط ،اول ازهمه باید رو کارت تمرکز کنی، اصلا برام مهم نیس باکی حرف میزنی یا باکی میلاسی فقط جنده بازی درنیاریوپرده اتو بگاندی کافیه،اینم توگوشات فرو کن فقط وفقط بخاطر فراموش کردن اون توله سگ  محمد میزارم بری،پس وقتی برمیگردی که خبری ازعشقوحسای کوصشرت ،نباشه

 

سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی
نهایت توجه بابا
همین بود
فقط نمیخواست به کسی دل ببندم
درحالی که براش مهم نبود
خودش چه بلایی سر قلبوروحم اورده بود