رمان درتلاطم تاریکی78

قبل از تیک اف هواپیما گوشیمو خاموش کردم
چرا که ستارهه گوشیمو سوراخ کرده
بود
چقد بدم میومد از این توجه های مادرانه ی الکیش
چقد حال بهم زن بود این اداهاش
هه
دنبال چی بود
پول بیشتری
ارثی که بعدهاقراربودبهم برسه
اونکه شوهرپولداری داشت
تو بهترین کشور بهترین خونه رو داشت
پس چه مرگش بودکه دست ازسرمن برنمیداشت
مسخرعه بود
بعدازده سال یادش افتاد یه بچه دارهع
یادمه درست شب تولد۱۸سالگیم بودکه بهم زنگ زد
هنوزیادم نمیرهه چه جوری شوکه شده بودم
جوری که ساعت ها به یه نقطه خیره بودمو تا چندروز باکسی حرف نزدم
البته کسی منظورم هانیه
چون من به غیرازاون کسیو نداشتم
باباهمیشه موقع خالی کردن حرصوعصبانیتش سراغم میومد
من اکثرا تنهابودم
.....
(چهارسال بعد)
صدای بلند پیرزنی که به امریکای لاتین فوش میداد
کل سالن رو پرکرده بود
جیکوب بی نوا تموم تلاششو میکرد تا بلکه یه کمم شده ارومش کنه اما اون انگار نه انگار
امروز روز مضخرفی بود
سردرد لعنتیم امونموبریده بود
دلم میخواست اون زن لعنتی رو خفه کنم
چندنفری نمیتونستن اون پیرزن دیوونه رو مهار کنن