رمان درتلاطم تاریکی80

درو با کلید بازکردموداخل شدم
خونه غرق درتاریکی بود
همجاپراز گردو خاک بود
تعجبی نداشت
چهارسال زمان کمی نبود
حتی رویه ی مبلاکاملا سیاهو خاک خورده بود
اونقدی خسته بودم که نانداشتم تا اتاقم برم چه برسه بخوام خونه رو تمیزکنم
تنهاکسی که سراغ داشتم
آمنه خانم بود،زن نظافت چی که قبلا هفته ای یه بار میومد خونه ارو تمیز میکرد
گوشیمواز توکیفم دراوردمو
باکمی جستجو تو مخاطبینم شمارشوپیداکردم
یکم طول کشید بشناستم ولی خب بالاخرهه شناخت
قرارشد تا نیم ساعت دیگه اینجا باشه
نفس راحتی کشیدموخودمو به اتاقم رسوندم
تختم همونطور دست نخورده مونده بود
بایه نگاه کلی راهموبه سمت اتاق ارکان کج کردم
درسته چندماه بیشتر تواین اتاق موندگارنبود ولی من هنوز اون اتاقو متعلق به اون میدونستم
درو بازکردمو رفتم تو
تختش درست مثل روز اخری که اینجابود،بهم ریخته بود
اه پرافسوسی کشیدموخودمو روتخت پرت کردم
بوی خوش عطری که براش گرفته بودم
مشاممو پرکرد
نفس عمیقی کشیدمو سرمو رو بالشتش گذاشتم
همزمان نگاهم به سمت قاب عکس کوچیکی که کنارتخت روعسلی بود افتاد
تنهاعکس دونفرمون
درواقع تنهاعکسی که ازش داشتم
درست وقتی که ازمطب پرستو برگشتیم
این سلفیو گرفتموظاهرش کردم
خیره به چهره اش از توقاب عکس شدم
نگاهش اونقد شفاف ومعصوم بودکه انگار واقعا داشت نگام میکرد
قطره ی اشک سمجی از گوشه ی چشمم بیرون چکیدو درست رو بالشتش فرود اومد
چشام رو باغم بستم
بزودی میدیدمش
پس نباید انقد ضعیفو احساسی برخورد میکردم
احتمالا اون تاالان کلی باگذشته ،فرق کرده بود