رمان درتلاطم تاریکی85

ناباور اسممو لب زدکه با لبخند چندقدم باقی مونده رو طی کردمو دراغوشش گرفتم
شوکه توبغلم لرزید
_ملو...ملودیی...خودتیی
_سلام...خودمم ماه بانوم
به ثانیه نکشید دستاش دورم حلقه شدو سخت منوبه خودش فشورد
_کجابودی توهان کجابودی این همه سال،نگفتی این زندایی بدبختت ازدوریت دق میکنه
اروم ازش جداشدم
_قربونت برم گریه نکن،منکه بهتون زنگ میزدم
باپشت دست اشکاشوپس زد
_زنگ خالی، برا دل منو داییت ،جوابه بنظرت؟
اومدم حرفی بزنم که ارکان پرید وسط فضای احساسیمون
_اگه دلو قلوه گرفتنتون تمومه،بریم تو قندیل بستیم
چپ چپ نگاش کردم
که طلبکار سرشو به معنای چیه تکون داد
زن دایی اروم خندید
_بریم تو بچم راس میگه هوا سرده
هر سه داخل شدیم
که همزمان صدای دایی رو شنیدم
_خانم رفتی ارکانو صدابزنی خودتم گیرکردی...
سرشوکه برگردوند،نگاهش به من افتاد
بادیدنم،ساکت شد
سکت که چه عرض کنم،ماتش برد
انگار اونم باور نمیکرد اینجاباشم
چقد دلتنگش بودم
نزاشتم بیشترازاین توشوک بمونه
دویدم سمتشو پریدم بغلش
....