رمان درتلاطم تاریکی88

عجبا چرا مثل بچه ها قهرکرد
بعدمیگه من بچه نیستم
هنوزم زود بهش برمیخورد
زود ناراحت میشد
بشقاب دست نخوردمو به عقب هل دادم که دایی خیلی جدی گفت
_ملودی ازپشت میزبلندشی نه من نه تو
_میل ندارم دایی
_همین که گفتم
هوفف
ناچار بشقابمو دوبارهه جلوم کشیدم که پرستو بانیش باز ابرویی بالاانداخت که سقلمه ای بهش زدم
_ببند
_غذاتوبخور تا به بابا نگفتم
زیرلب حرصی غرزدم
_خفه بگیر،غذاتو کوفت کن
زیپ فرضی دهنش رو کشیدکه زندایی چشم غره ای بهش رفت
از قیافه ی زندایی مشخص بود چقد نگرانو کلافه اس
دلیلش بی شک ارکان بود
اصلا فکرشم نمیکردم انقد ارکان تودل داییو زن دایی جاباز کرده باشه
صدایی ازدرونم گفت
وقتی دل تورو بردهه ،دل بردن از اونا که دیگه چیزی نیس
چندقاشق بزور نوشابه پایین دادمو ازپشت میزبلندشدم
بقیه ام غذاشون تموم شده بود پس دیگه دایی گیرنداد بهم
زندایی رو فرستادیم استراحت کنه چون معلوم بود سرش بدجور دردمیکنه
منو پرستوم مشغول جمع کردن میزو شستن ظرفاشدیم