رمان درتلاطم تاریکی89

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/6 12:33 · خواندن 1 دقیقه

اخرین بشقابو‌تو سینک گذاشتمو همزمان پرسیدم
_نگفتی

سوالی  نگام کرد
 

_چیو

 

چشاموبراش توکاسه چرخوندم
 

_قراربود بعدشام راجب کی حرف بزنیم!!!

 

_اهان داداشم،سهند

 

سری تکون دادم که یهوساکت شد
دقیق نگاش کردم که اه پرافسوسی کشید 
 

_سهند بعدازرفتن تو دیوونه شد میخواست بیاد دنبالت،کلی دادو بیداد راه انداخت یادمه کل اسباب خونه رو ترکوند،باباهم نه گذاشت نه برداشت  گفت اگه بیاد دنبالت از فرزندی ردش میکنه

 

بابهت هینی کشیدم
که سری تکون دادوباغم ادامه داد 
 

_سهندم گفت یا میرهه سراغ تو یا خونه رو ترک میکنه،باباهم یه کلام گفت من پسری که چشش دنبال ناموس خودش باشه رونمیخوام

 

مکثی کردو درحالی که صورتش ازفرت بغض سرخ شده بود گفت
_ملودی،داداشم رفت گفت برنمیگردهه دیگه،دیگه ام برنگشت،باباهم اوردن اسمشو توخونه غدقن کرد،ملو مامانم پیرشد ازدوریش این بگو بخنداشو نگاه نکن ازتو داغونه،بعد سهند کل امیدوعشقشو بپای ارکان ریخت،تموم توجهش مال اون شد،هم من هم بابا شاهد رفتارمامان بودیم،مامان دقیقا با ارکان مثل سهند برخورد میکرد،حال خرابشو دیدی
ملودی اون دیگه طاقت ندارهه ارکانم ازدست بدهه


باافسوس چشاموبستم
من چیکارکرده بودم باهاشون
همش تقصیرمن بود
من لعنتی تموم مدت فکرمیکردم
اونا خوشحالو خوشبختن
درحالی که ....
اهی ازته دل کشیدم
_من...من متاسفم پرستو بخدانمیدونم چی بگم

لبخند مصنوعی زد
_منومامان ازش خبرداریم،رفته لندن،ولی خب بابا چیزی نمیدونه...توام هیچی نگو جون من

ته دلم یکم اروم شد 
لاقل فهمیدم حالش خوبه،فهمیدم مادرو خواهرش باهاش درارتباطن

....