رمان درتلاطم تاریکی90

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/6 12:36 · خواندن 1 دقیقه

دوساعتی از تموم شدن کارا گذشته بود
داییو زن دایی رفته بودن بخوابن
منوپرستو بیداربودیم
از ارکانم خبری نبود
نصفه شبی معلوم نبود کجارفته
چشمم به فیلم درحال پخش بوداما تموم‌ فکرم پیش ارکان بود
یعنی کجارفته بود این موقع شب

_پرستو

پرستو منتظرنگام کرد
_جونم

_نمیدونی ارکان کجارفت،اصلا کسیودارهع برهه پیشش

پرستو بیخیال دستی توهوا تکون داد
_ارع بابا رفیق زیاد دارهه،نبین اداهاشو به هوای قهر رفته عشقوحال

گیج نگاش کردم

_عشقوحال

بی صداخندید
_اینجوریشونبین شیطونم درس میده،باورکن بیشترازصدتا دوس دخترداره،چندبارخودم گوشیشو جواب دادم

 

_بااین سن دوس دخترو میخواد چیکار

پرستو بلندخندید
_وای ملوخدانکشتت خب اونم مردی شده واسه خودش نیازای خودشودارهه،بعدم ندیدی چه هیکلی واسه خودش ساخته هرکی ندونه من یکی خوب میدونم این باشگاه رفتناش واسه جلب توجه

 

ناخواسته اخم کردم
هه پس بگو یه بارکی شده هرزهه دیگه
بی حرف به تماشای فیلم مضخرف درحال پخش،ادامه دادم

پرستو خمیازه ای کشید
_ساعت یکه نمیخوابی ملو

_خوابت میاد برو بخواب من بیدارم حالا حالاها

_نه منم زیادخوابم نمیاد

اومدم گوشیمو بردارم که همزمان
صدای چرخیدن کیلیدو بازشدن در هال اومد
برنگشتم ببینم کیه مطمعنا ارکان بود
بیخیال تکیه دادم به مبل
صدای قدم هاشو میشنیدم ولی توجهی نکردم
اومد نشست روبه رومو پارو پا انداخت