رمان درتلاطم تاریکی91

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/6 12:46 · خواندن 3 دقیقه

_هنو نخوابیدین

پرستو ریلکس خیره به تلوزیون گفت
_ارکان ببند دارم فیلم میبینم

ارکان برخلاف انتظارم خندیدو کوسن مبلو به طرفش پرت کرد
_هی دکی برو بگیربخواب پوستت ازاینی که هست چروک ترنشه

پرستو چشم غره ای بهش رفتو کوسنو پرت کرد توصورتش
بااخی که باخنده از دهنش رهاشد
ناخداگاه خندم گرفت
که اینبار نگاه خیره اشو به من دوخت
از چشاش معلوم بود
مث سگ عرق سگی خورده
سرمو به معنی چیه تکون دادم که باهمون نیش باز شل و ول گفت
_ببند نیشتو،مسواک گرون میشه

 

لبخند حرص دراری تحویلش دادم
 

_به توچه مگه تو قرارهه پولشوبدی

ابرویی بالاانداخت
_جیب منو تو دارهه مگه...

 

_برو بگیربخواب بچه نصفه شبی بامن کل کل نکن

 

خمارسرتاپامو برانداز کرد
_جون تو  دوس دارم برما ولی خب بدجور زده بالا

 

چشاموبراش گرد کردم
چقد پررو بی حیابود
پرستو حواسش به فیلم بودو اصلا صدای اروم ارکانو نشنید،باصدای کنترل شده ای گفتم


_از وقت خوابت گذشته داری هزیون میگی بلندشوبروبخواب افرین

 

با لجبازی ابروشوبه معنای نه بالا انداختو خیره بهم باچشاش بهم اشاره کرد
نفهمیدم منظورشو
گیج سرموبه معنای چیه تکون دادم که باصدای بم شده ای گفت
_میخوام برماولی اون دوتا هلوی هفتادو پنجت بدجور رفتن رومخم 

با درک حرفش گونه هام ازخجالت سرخ شد
چرا اینجوری حرف میزد
چیزی خورده بود توسرش انگار...
درسته مست بودولی انتظار انقد وقاحتوازش نداشتم
پرستوهمچنان مشغول فیلم بود
بی اراده موهامو رو سینه هام ریختم تا کمتر تو دید چشای هیزش باشه که خیره بهم بی هواگفت
 

_هنوزم نوک سیخش مشخصه،نکنه دلش دهنمو میخواد

چیزی تودلم تکون سختی خورد لعنتی
چه مرگش بود
اصلامن چه مرگم بودکه بلندنمیشدم بزنم تو دهنش 
شاید هرکس دیگه ای غیراز اون بود دهنشو سرویس میکردم
ولی اون...
با چشم ابرو به پرستو اشاره کردم تاشاید جلو اون خجالت بکشه ولی انگار نه انگار با پررویی تمام زل زده بود به سینه هامو گه گاهی زل میزد توچشامو لباشو لیس میزد

هوففف بچه نبودم
سست عنصرم نبودم
ولی از همین نگاه لعنتیش بدجور داغ کرده بودم
با دستم بادی به صورتم زدم

واقعا یکم دیگه به نگاهش ادامه میداد خیس میکردم...
تکونی به پرستودادم
_پرستومن میرم بخوابم کارنداری

درحالی که نگاش خیره به Tvبود گفت
_نه فدات،برو بخواب

ازجام بلندشدم که همزمان ارکانم بلندشد
با چشای وق زده سرموبه معنی توکجا تکون دادم که باخنده گفت
_میخوام بخوابم نگاه دارهه

چیزی شبیه به فوش زیر لبم نثارش کردمو ازپله ها بالا رفتم
صدای قدم هاشومیشنیدم که دنبالم ازپله ها بالامیومد
به سمت اتاق مهمون حرکت کردم که اونم دنبالم اومد
حرفی نزدم
چرا که انگار منم بدم نمیومد ببینم قرارچیکارکنه
نزدیک  اتاق که رسیدم اومدم برم که بازوم از پشت کشیده شد
ضربان قلبم توصدم ثانیه بالارفتو هیجان وصف نشدنی تو تنم تزریق شد
سوالی با قلبی که ضربانش رو دور تندبود نگاش کردم که خم شد روصورتم
باچشای براق به رنگ شبش زل زد توچشام
فاصله ی صورتامون به سه سانتم نمیرسید
جوری که نفسای داغش روصورتم پخش میشد
 

نفس نفس زنون لب زدم
_داری چیکارمیکنی

پوزخندصدا داری زد
_اشتباه داری میری اونجا اتاق منه،اتاق مهمون سمت چپه

نفس حبس شده امو باتموم شدن حرفش بیرون فرستادم
چی فکرمیکردی پس ملودی احمق
اومدم حرفی بزنم که پوزخندش به خنده تبدیل شد 
همونطور خم شده روصورتم گفت
_نکنه جدی جدی فکرکردی قرارهه باهات...خخ

با گاز گرفتن لباش حرفشو قطع کرد
باچشایی که دو دومیزد نگاش میکردم که ادامه داد
_من یه چیزی گفتم تو جدیش گرفتی،واقعا فکرکردی قرارهه...ارع ملودی؟!

به معنای واقعی دلم میخواست زمین دهن بازکنه منوببلعه
لعنتی فکرمو خونده بود
انقد تابلو بودم یعنی
درحالی که ازشدت خجالت وضایع شدن سرخ شده بودم
عصبی دستشو به عقب هل دادمو ازش فاصله گرفتم
_من همچین فکری نکردم احمق

جوری دست به سینه نگام میکرد انگارکه مطمعن بود
من دقیقا همونطور که گفته،ازش انتظارداشتم
حرفی نزد
منم ترجیح دادم سکوت کنم
وگرنه باز دعوامون میشد
به سمت اتاقی که گفته بود
حرکت کردمو داخل شدم
چنان عصبی بودم که ازشدت حرص 
درو پشت سرم محکم کوبیدم