رمان درتلاطم تاریکی92

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/7 09:20 · خواندن 1 دقیقه

 چمدون رو  بازکردم
پاکتای سوغاتی رو گذاشتم رومیز
 

زن دایی بادیدن سوغاتیا لبخندمهربونی به روم زد
 

_دورت بگردم چرا خودتو توزحمت انداختی

 

لبخندشو بانیمچه لبخند جواب دادم
 

_این چه حرفیه فوقش دوتا دونه هدیه اس دیگه

 

_دستت دردنکنه عزیزم

زندایی مشغول وارسی کادو ها شد
برای هرکدوم یه چیزی گرفته بودم
برای دایی کراوات
برای زن دایی ادکلنولباس شب
برای پرستویه گردنبند دخترونه
برای ارکانم یه ساعت مارک،هعی چقد موقع انتخابش وسواس به خرج دادم
 

برای سهندم ست کمربندوکیف پول

دایی وارکان رفته بودن شرکتو‌پرستوام رفته بود مطبش
منوزن دایی فقط مونده بودیم

چمدون که خالی شد
ازجام بلندشدم
_ماه بانوخانم من دیگه باید برم،فردا عروسی هانیه درجریان هستین که

 

لبخندش باتموم شدن حرفم، عمیق ترشد
 

_ارع میدونم چندروز پیش کارت دعوت اورد،برو ولی شام بیا اینجا،هیچی نگوکه اعتراض قبول نیست

_اما....

_امابی اما برو کاراتو کن شب اینجایی

ناچار سری تکون دادم
_چشم

.....
بایه نگاه به راه رو جمعیت زیادیو میدی که همگی تونوبت برای ویزیت بودن

به میزمنشی که رسیدم 
مکثی کردم
منشی که همون افشاری ازدماغ فیل افتاده بود
بادیدنم بافیسوافاده گفت
_امرتون