رمان درتلاطم تاریکی94

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/7 09:33 · خواندن 1 دقیقه

بی صداخندیدم
 

_منم خوبم توخوبی

 

چشم غره ای بهم رفتو یدونه پس گردنی محکم بهم زد
که صدای آخو اوخم رفت هوا
 

_دستت بشکنه،دست نیس که بتکه بتک

 

بلندخندید
 

_میدونی چقد دلم برات تنگ شده بودهاپوکومارم،میدونی چقد ازدوریت آبغوره گرفتم لعنتی

 

بادوتا انگشتم لپشوکشیدم
 

_دیوث من نمیتونستم بیام،توکه میتونستی بیایی چرایه سر بهم نزدی

 

لباشو مظلوم جلوداد
 

_جون تو وقت واسه سرخاروندنم نداشتم،بعدم مگه بدون آقاییم میتونم جایی برم

 

ادای عق زدن دراوردم
 

_عق حالم بهم خورد،آقاییم زارت

 

باخنده زد توپهلوم
 

_کوفت بجای مسخرع کردن من، بنال ببینم کی رسیدی،چرا خبرم نکردی نفله

 

_دیشب رسیدم،دیگه دیروقت بود گفتم یدفعه ای صبح بیام

 

_این یه بارو به بزرگی خودم میبخشمت دیگه تکرار نشه

_ببندبابا،،،منوببین تومگه فردا عروسیت نیس اینجا چه غلطی میکنی

 

_هوفف والا به این افشاری اسکل گفتم به کسی وقت ویزیت نده،انگار نه انگار ،به ده نفروقت داده مجبورشدم بیام

 

_بیخیال بابا،بپوش  بپیچون  بریم خرید

_اوک،وایساالان میام


....
نمیدونم چقد این پاساژ اون پاساژ رفتیم تا بالاخرهه لباس مدنظرمو پیداکردم
یه لباس شب مشکی بلندودوبنده چشمموگرفت

هانی که نگاه خیره امو روش دید
به طرف اتاق پرو هلم داد
 

_چهارساعته داریم مثل اسب راه میریم،همینوپرو کن جون جدت بریم

 

_باشه بابا برو بیارش

 

هانی لباسواوردومنم بی معطلی پوشیدمش
فیت تنم بودوخیلی بهم میومد
بعداز خریدن لباس
ازپاساژ بیرون اومدیم
خداروشکر هانی خریداشو ازقبل کرده بودوگرنه دهنمون سرویس بود

خلاصه
بعدازگرفتن کفشوکیف ست لباسم
راهی خیابون شدیم
منکه ماشین نداشتم قبل رفتن فروخته بودمش
هانیم بخاطر شلوغی خیابوناوترافیک پورششونیاورده بود

منتظر تاکسی بودیم
هوا بدجور سوز داشتویه جاوایستادنی  ادم یخ میزد
ازشانس گندمون هیچ ماشینی واینمیستاد
داشتم تودلم جدو‌اباد این راننده تاکسیارو مورد عنایت قرارمیدادم 

که یهو تویوتا هایلوکس مشکی رنگی جلوپامون بشدت ترمز کرد
هینی کشیدمو قدمی عقب برداشتم،هانی بدترازمن جیغ گوش خراشی کشید
 

روانی بود
یاچی
 

با حرص دادزدم
 

_هوشعع ،کوری یابو