رمان درتلاطم تاریکی95

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/7 09:56 · خواندن 6 دقیقه

هانی باخنده زد روشونه ام
 

_هی دیونه ابرمونو نبر،طرف خودیه


باغضب برگشتم سمت هانی تاحرف درشتی بارش کنم که دستاشو به حالت تسلیم بالابرد
 

همزمان شیشه ی شاگرد پایین کشیده شدو صدای اشنایی باعث شداز خالی کردن حرصم سر هانی بی نوا دست بردارم
 

_خانما بجای تیکه پاره کردن هم ،بپرین بالا 

 

باهمون نگاه برزخی برگشتم سمت راننده که بدون شک ارکان بیشعوربود
نگاهم که به اون فیس جذابو بانمکش افتاد
عصبی گفتم
 

_میشه بپرسم تودقیقا اینجا چه غلطی میکنی

 

پوزخندی زد
 

_میتونی از رفیق شفیقت بپرسی ،همون که پشت سرت دارهه بال بال میزنه چیزیو لوندم

 

بااخم سمت هانی برگشتم که با لبخند دندون نمایی گفت
_جون تو، خودش زنگ زد گفت کجایین بیام دنبالتون،منم فقط ادرس دادم همین

 

_ببند هانی،دردبگیری الهی

 

صدای بوقای پی درپی ماشینای پشت سر هیولای ارکان بدجور رومخم بودن
ارکان بود که اینبار بااخم بوقی زد
 

_خانما میایید یا برم

 

باحرص توپیدم
 

_مگه ماازت خواستیم منتظرمون بمونی یالاراتوبکش برو

 

ابرویی بالاانداخت
_عجبا بیا خوبی کن تواین ترافیک بیا دنبال خانم ،حالابجای تشکر دوقورتونیمشم باقیه

 

_من ازت خواستم بیایی،خودت اومدی الانم هرییی

 

اخم بدی کرد
بااخم توپید
 

_بجهنم میایی بیا نمیایی به تخ.....لاالله...دهن منوبازمیکنه

 

اومدم چیزی بارش کنم که هانی بازومو ازپشت کشید
 

_هی ملو چته اروم بابا، بچه این همه راهو اومده دنبالمون اونوقت تونازمیکنی سوارشو بریم دیگه،میبینی که ماشینم گیرمون نمیاد،بعدم دشمن خونیت نیس که ارکانه خودمونه

 

_هیچی نگو که برای توام دارم...

 

صدای کلافه وخسته ی ارکان باعث شد،بالاخره کوتاه بیام
 

_بالاخرهه سوارمیشین یا نه

 

بی حرف به هانی اشاره کردم سوارشه
هانی جلو صندلی شاگرد نشست 
منم صندلی عقب
ارکان بی معطلی ماشین رو به سمت خونه ی خودشون روند
برای خودمم جای تعجب داشت چرا انقد از هرحرکت این بچه عصبانی میشدم
شایدم دلم ازش پربودو اینجوری خالیش میکردم
هرچی که بود نمیتونستم مثل سابق باهاش مهربون رفتارکنم

دقایق طولانی هرسه ساکت بودیم تااینکه
ارکان سکوت رو شکست
 

_احوال عروس خانم ما چطورهه،چخبرا کم پیدایی

 

هانی خسته جواب داد
 

_والا یا سرکارم یا خرید،چندوقته سرم بدجور شلوغه،اصلاتوچرا یه زنگ نمیزنی بی معرفت

 

ارکان نیم نگاهی ازتواینه بهم انداخت که سرمو به معنای چیه تکون دادم
چشاشوباتاسف بازوبسته کردودوبارهه به بیرون خیره شد
_والامنم درگیر دانشگاهوشرکتم،باز من انقد معرفت حالیمه هفته ای یه بارو زنگ میزنم ، بعضیا که سالی یه بارم ادمو یادنمیکنن

 

تیکه ی کلامش دقیقا منو هدف قرارگرفت
حرفی نزدم که هانی گفت
 

_بیخیال این حرفا،فردا به خودت یه مرخصی بده ور دست پیمان باش،تاکید کرد بهت خبربدم حتما

 

_ارع زنگ زد،نترس فردا اول وقت ور دلشم

 

تعجب کردم
ازمیزان صمیمیت بینشون
پس تموم این مدت باهم درارتباط بودن
هم با هانی هم با پیمان رفیق شده بود
هعی
فقط من بودم که از صدتا غریبه براش غریبه تربودم
وچقد بد که خودم اینوانتخاب کرده بودمو باعثش بودم

....
همگی دور میز جمع شدیم
هانیم به اصرار زن داییو ارکان موندگارشد
پرستو به گفته ی زن دایی رفته بود خونه ی مهسا(رفیقش) شبم اونجا میموند

وسطای غذا خوردن بودیم که دایی بی هواصدام زد
 

_ملودی

 

غذای داخل دهنمو قورت دادم
 

_جانم دایی

همه نگاهشون به دهن دایی دوخته شده بود
دایی قلوپی از لیوان ابش خورد
 

_دخترم به بابات سرزدی؟

 

با تموم شدن جمله اش،قاشقوچنگال ازدستم رهاشدن
 

بااخم جواب دادم
 

_نه چطور

 

_امروز ظهر به من زنگ زد،شنیده برگشتی میدونی که توقدم ازقدم برداری بابات باخبرمیشه

 

_خب

 

_خب که دخترم نمیخوام دخالت کنم توزندگیت ولی ازت میخوام به دیدنش بری اونم پدرهه دلش تنگ میشه بالاخرهه

 

قبل ازاینکه من چیزی بگم زندایی با طعمه گفت
 

_ببین کی دارهه از دلتنگی حرف میزنه...هه

 

دایی بااخم غرید
 

_خانم باز شروع نکن

 

زندایی باغم گفت
 

_چشم مثل همیشه بازم لال میشم

 

_هوففف ،ماه بانو شبمونو زهرمار نکن

 

قبل ازاینکه بحث به جاهای باریک بکشه
گفتم
_دایی من نه با مامانم نه بابام هیچ کاری ندارم،مادرمن وقتی به پدرم خیانت کردو رفت ترکیه برام تموم شد ،بابام وقتی.... هعی بیخیال دایی لطفا دیگه راجبش حرف نزنین

 

دایی با دلسوزی نگام کرد
 

_دخترم نمیدونم دلیل این کینه ای که ازبابات داری بخاطر چیه ،نمیخوامم بدونم نه تاوقتی که خودت نگفتی،ولی تا دیر نشده تا هردوشونواز دست ندادی برو به دیدنشون

 

باغم سرمو پایین انداختم
همزمان زن دایی با حرص گفت
 

_یکی میخواد به خودش بگه،مسخره اس  کسی که بچه اشو پاره ی تنشو ازخونه بیرون کردهه اسمشم حتی نمیزارهه بیاریم، این حرفارومیزنه

 

باصدای داد دایی منوهانی ازجاپریدیم
 

_بس میکنی زن یانه

 

زن دایی انگار واقعا آمپرچسبونده بود چون عصبی ازجاش بلندشد
 

_نه بس نمیکنم ،حالم بدهه نمیبینی،دارم ازدوریش دق میکنم نمیفهمی

 

_ماه بانو نزار دهنم بازشه جلو مهمون

 

ارکان که تا الان ساکت بودازجاش بلندشد
 

_باباسر مامان داد نزن،یکمم شده درکش،چرا یه بارم که شده به کاری که کردی به تصمیم‌ اشتباهی که گرفتی، فکرنمیکنی ،شمابجای سهندباید یکی دیگرو ازخودت میروندی،حالا ادم اشتباه اینجا نشسته به ریشمون میخنده اونوقت سهند اونور دنیا معلوم نیست زنده اس یامرده

 

بابهت به ارکان که این حرفارو خطاب به من میزد
چشم دوختم اما اون انگار نه انگار،نگاه عصبیش به دایی بود
چطور میتونست انقدباهام بد باشه

چطور میتونست انقد نادیده ام بگیرهه


بغض بدی بی اراده توگلوم لونه کرد

 

دایی بودکه روبه ارکان عصبی گفت
 

_تودخالت نکن،بشین سرجات 

ا

رکان اما حق به جانب گفت
 

_شرمنده ولی اگه بحث مامان باشه من دخالت میکنم،خسته شدم ازبس حال بدشو‌ دیدم دم نزدم،این زن چه گناهیی دارهه ازترس شما حتی یواشکی برای پسرش گریه میکنه اونوقت شما پشت دخترابجیت وایستادی که چیه چیه کسی بهش نگه بالای چشت ابروعه

 

دایی عصبی موهاشو چنگ زد
من اما قطره ی اشکی ازچشمم جاری شد
تموم حرفاش حقیقت محض بود

هانی دستمو از زیر میزگرفت
_ملوو
_هیچی نگو هانی هیچی نگو

 

زن دایی درحالی که گریه میکرد
گفت
_محمد محض رضای خدا پسرمو بهم برگردون توروبه همون امام رضایی که دست به دامنش شدیم برای بدنیا اومدنش،توروبه همون قسمت میدم پسرمو سهندمو بیارخونه

 

دایی ازپشت میزبلندشد
درحالی که ازشدت خشموغم صورتش به سرخی میزد گفت
_گند زدی به شبمون ماه بانو بدم گند زدی ،حالاباخیال راحت بشین غذاتو بخور

 

دایی به دنباله ی حرفش از اشپزخونه بیرون رفت
نگاه سنگینیو روم حس میکردم
سرموکه بلند کردم
ارکانودیدم 
نگاهش پرازنفرتوخشم بود
عجیب بود نبود
شایدم نبود، اون سنگ زنیو به سینه میزد که تموم این چهارسال براش مادری کرده بود

زن دایی با یه ببخشید
ازجاش بلندشدو با بوسیدن پیشونی ارکان  رفت بیرون
من مونده بودمو هانیو ارکان

دقایق طولانی سکوت محض بود
تااینکه هانی با ناراحتی روبه ارکان گفت
 

_ارکان این چه حرفایی بود راجب ملو زدی،خودت بهتر میدونی ملو هیچ تقصیری تواین ماجرا ندارهه

 

ارکان خیره بهم گفت
 

_خودش زبون دارهه نیاز به وکیل وصیم ندارههه ، مطمعن باش اگه بی گناه بود منوهمینجا میشست میزاشت کنار

 

برای دومین بار چشام از لحن بی احساسش پرشد
سرموبلندکردمو خیره توچشاش گفتم
 

_من هیچوقت نمیخواستم سهندبخاطرمن بزارهه برهه یا زن دایی به این حالو روز بیوافته،بیشترازتونه ولی اندازه ی تو زنداییو دوس دارم،به گردنم حق دارهه بنظرت الان خوشحالم ازاین وضع؟!

 

پوزخندی زد
 

_دست بردار ازاین ننه من غریبم بازیات،هیچکی نشناستت من یکی خوب میشناسمت

 

عصبی بابغضی که درحال خفه کردنم بود دادزدم
 

_چندسال باهام زندگی کردی هان چندسال باهام بودی که  از شناختنم دم میزنی،د لعنتی چی میدونی ازمن‌ از زندگی گوهم،هیچی نمیدونی میشنوی ،بخدا هیچی نمیدونی

 

پوزخندش عمق گرفت
 

_نمیدونم و نمیخوامم بدونم

به دنباله ی حرفش از اشپزخونه زد بیرون
با رفتنش بغضم بی هوا شکست
هانی بی حرف منوتو بغش کشید
 

_هیش قربونت برم،هیش نفسم ولش کن بچه اس عقلش نمیرسه چی میگه تو به دل نگیر

_هانیی...

_جونم..جون هانی

 

_دیدی چیابهم گفت

 

_فداتبشم ول کن میگم، اون الان عصبیه یه چیزی میگه توچرا به دل میگیری

 

_هانی دارم خفه میشم،بریم ازاینجا

 

_باشه عزیزم...بریم

...
مانتوشالمو از رومبل چنگ زدموسریع پوشیدمش
 

همراه هانی بدون خبردادن به کسی ازخونه زدیم بیرون،دقیق موقع خارج شدن ازحیاط

نگاهم ناخداگاه به سمت بالکن کشیده شد

درست حدس زدم،اونجابود(ارکان منظورشه)
 

سیگار باریکی لای انگشتاش بودو تکیه داده بودبه دیوارو رفتنمون رو تماشامیکرد

 

نگاهموکه دید،روشو برگردوندو سمت دیگه ای رو نگاه کرد

پوزخند تلخی کنج لبم نقش بست

انتظار دیگه ای ازش نداشتم

با کشیده شدن دستم توسط هانی

نگاه خیسمو از ارکان گرفتمو همراهش ازحیاط بیرون اومدیم