رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

بالاخره بعداز یه ساعت کیک تولدو اوردن
زندایی به همراه فرناز همراه پیشخدمت کیک رو اوردن
صدای اهنگ Happy birthday to you 
توفضاپیچید
پشت بندش صدای دستوجیغ جمع بلندشد
ارکان تنها به یه لبخند یه وری بسنده کرد
کیکو جلوش رومیز گذاشتن
زنداییو دایی جلو رفتنو به نوبت بوسیدنشو کادوشو دادن
بعداون مامان فرناز نچسبو خودش جلو رفتن
فرناز با لبخند عشوه گری جعبه ی رو سمت ارکان گرفت
ارکانم با یه تشکر ریز جعبه روازش گرفت
بااخم داشتم براندازشون میکردم که فرناز خم شد درمقابل نگاه همه
پررو پررو گونه ی ارکان رو بوسید
ارکان باخنده چشاشو براش گردکرد
دندونامو باحرص روهم فشوردم
هه
انگار بدش نیومد اقا
به ترتیب همه کادو هارو دادن
پرستو 

هانی 

پیمان


تنها کسی که جلونرفته بودو یه گوشه مث مترسک فقط نگاه میکرد من بودم
با سقلمه ای که به پهلوم خورد نگاه پراخممو به پرستودوختم
_هومم

_هوممو درد نوبت توعه

پوفی کشیدمو جعبه ی کوچیک کادومو از رومیز چنگ زدم با یه نفس عمیق به سمتش قدم برداشتم
با ورودم
همزمان داییو زنداییو فرنازو ننه باباش به سمتم چرخیدن
ارکان تنها چرخیدسمتم
اروم لب زدم
_تولدت مبارک

کادو رو به سمتش گرفتم
یه نگاه به چشام یه نگاه به کادو کرد
_مرسی
 

کادو رو گرفتو گذاشت رومیز
 

هه حتی زحمت نداد به خودش بازش کنه
سعی کردم کم نیارم
اروم عقب کشیدم

یه گوشه وایستادم که
زندایی به دیجی اشاره کرد تاموزیکوقطع کنه


دیجی که پسرجوونو پرانرژی بود اهنگ رو قطع کردو پشت میکروفن گفت
 

_الو یه دو سه. صدا میاد،،خب خب حالا وقت چیه

 

 

همه یه صدا گفتن

_کیک

 

دیجی باخنده ادامه داد

_عا باریکلا وقت بریدن کیکه،اما قبلش یه سخن رانی ریزی داریم،خب خانما اقایون خانم سماوات چند کلمه ای میخوان حرف بزنن خوشحال میشم سکوت رو رعایت کنین

 

هم همهه ها بلندشد
باتذکر دیجی همه ساکت شدن
با ابروهای بالارفته به زندایی خیره شدم
منم کنجکاو شدم چی میخوادبگه
همه ازجمله ارکان منتظر نگاش کردیم که
زندایی بالبخند پتوپهنی گفت
 

_همگی خیلی خوش اومدین،بابت اینکه توشادیمون شرکت کردین ازته دل ممنونم،امشب شب خاصیه شب تولد پسرم ارکانه،اما این تموم قضیه نیس امشب یه سوپرایز دیگه ام براتون دارم

 

همه یه صداگفتن

_ چیی
 

ارکان ازجاش بلندشد
باخنده روبه مادرش گفت
 

_ماه بانو خانم امشب سوپرایزاش تمومی نداره

 

زندایی کوتاه خندید
 

_چیکارکنم یه پسردارم باتموم دنیام عوضش نمیکنم،خب حالا وقتشه بریم سراصل مطلب

مکثی کرد

وبایه نفس عمیق ادامه داد

_من میخوام امشب حرف دل پسرمو بزنم،کاری که خیلی وقته میخواد انجامش بده ولی همش دست دست میکنه،دخترم فرناز بیا اینجا

فرناز لبخندمثلا خجالتی زدو رفت کنار زندایی
نمیدونم چرا هیچ حس خوبی به ادامه ی حرفای زندایی نداشتم 
توهمین فکرابودم که کسی کنارم قرارگرفت
سرمو که چرخوندم نفس توسینه ام حبس شد

اون اینجا چیکارمیکرد


نگاهموکه دید گفت
 

_به شمام که اینجای،سلام عرض شد خانم فراری

 

به ثانیه نکشید اخمام توهم پیچید
 

_سلامو کوفتسلامو درد، تواینجا چه غلطی میکنی

 

یه تای ابروشوبالاانداخت
 

_خیلی زشته این رفتار در شان توعه اخه،هوفف بیخیال،دعوتم کردن،زشت بود رد میکردم خودت چرا اینجایی

 

به ارکان که منتظر وبااخم به زندایی خیره بود اشاره کرد
 

_خخ نکنه هنوزم تونخ اون جوجه فوکلیی

 

بانفرت پچ زدم
 

_به توهیچ ربطی نداره عوضی گمشوکنار

 

پوزخندتمسخرامیزش تنها جوابی بود که ازش گرفتم
انتظار دیگه ایم ازش نداشتم
رومو ازش گرفتمو دوباره به روبه رو خیره شدم همزمان صدای ماه بانو تو میکروفن پیچید
 

_من امشب درمقابل شما عزیزای دل ،این لحظه رو به بادموندنی کنم،چراکه میخوام دخترم فرنازو برای ارکان پسرم خواستگاری کنم و ازاونجایی که جواب هردوشونو میدونم اونارو رسما نامزد هم اعلام میکنم

 

باتموم شدن حرفاش 

جمع به یکباره

ساکت شد
با اولین تشویق که مادر فرنازبود
صدای دست وجیغ رفت بالا
من اما ماتو مبهوت نگاهم به فرنازو ارکان بود
زندایی میکروفن رو کنارگذاشتو درمقابل نگاه بهت زده ام انگشتریوازجعبش دراوردو دست فرنازکرد
باچشایی که به سختی تصویر ارکان رو میدید
و اشکایی که نمیفهمیدم چجوری روصورتم فرود میومد
پلکی زدم تا بتونم واضح ترببینمش
از خشک شدن ارکان
کاملا معلوم بود جاخورده

وازچیزی خبرنداشته


اما چه اهمیتی داشت 
 

دایی جلواومد اول پیشونی ارکان روبعد فرناز رو بوسید
تموم اینا پشت سرهم تو چند ثانیه اتفاق افتاد
انگارواقعا راست میگفتن
وقتی اتفاق بدی برات میوافته توهمچیز رو ناواضحو تارمیبینی

 مثل این میمونه

تو کابوس وحشتناکی گیرکردیو نمیتونی 

بیدارشی
 

دستی رو شونه ام نشست
بسختی برگشتم سمتش 
سینابود
_نمیدونم چی بگم متاسف باشم یاخوشحال ولی واقعیت همینه ملودی،خودتو گول نزن،اگه غیراین انتظارداشتی باید بگم واقعا احمقی

 

 

_گم...گمشو..عقب..فقط گمشو

 

لحظه ای بعد با دستای لرزون دست کثیفشوازروشونه ام پس زدمو به سمت حیاط پشتی پاتندکردم
هانیو پرستو بودن که جلو روم قرارگرفتن
 

_ملوعزیزم وایسا ببینم خوبی

حرفی نزدم
اینبار هانی بود که بازوهامو چسبید
 

_ملوباتو دارع حرف میزنه خوبی،منوببین چرا رنگت پریده

مات فقط نگاش کردم
نگاه هردو رفته رفته نگران شد
اما اهمیتی نداشت
داشت ؟
توحال خودم نبودم
تنها دستاشونو به عقب هل دادم
_میخوام...تنهاباشم
 

_اما...

پرستوبود که هانیو عقب کشید
 

_بهش فشارنیار نمیبینی حالشو

نموندم به حرفاشون گوش کنم
گوشه ی لباس بلندمو گرفتمو دویدم
نمیدونم کجا
نمیدونم چقد
فقط میدویدم
زمانی که دیگه هیچ چراغی روشن دورم نبود
زمانی که نفس کم اوردم
وایستادم
توحیاط پشتی بودم
تواین شکی نبود
اولین باربود میومدم اینجا

بی رمق رو زمین فرود اومدم
بغضم برای هزارمین بار باصدای بلندی شکست
صداش حتی از صدای شکستن قلبمم بلندتربود
چشامو باافسوس بستم 
باغم
باحسرت
بالاخره ازدستش دادم
ازچیزی که میترسیدم سرم اومد
من خسته بودم

رای گیری انجام شد

fati.A fati.A 10 شهریور · fati.A ·

بچه ها به انتخاب شما نبض داغ رو میزارم

رز خونی پنج رای

کلاویه سه رای

نبض داغ شیش رای

 

انتخاب شد 

پارت گذاری تاچند دیقه دیگه شروع میشه

برای خوندن رمان تو پروفایلم بزنین

وبلاگ جدید مشاهده میشه

بالاخرهه بعداز چندمین رسیدیم
باتوقف ماشین همگی پیاده شدیم 
هانیو پیمان دست تودست هم به سمت ویلای دایی حرکت کردن
من اما خیره به درهای باز حیاط گوشه ای وایستاده بودم
با تکونی که پرستو دادو نگاهی که به ارامش دعوتم میکرد
بالاخرهه تعلل رو کنارگذاشتمو  هردو داخل شدیم
وارد حیاطی که برام یاد اور کذایی ترین شب زندگیم بود

همجا به طرز قشنگی با چراغای ریزو گلای یاسی رنگ، تزئین شده بود 
بیشترازتولد انگار مراسم عقدیاعروسی بود
زنو مردایی که بیشترشون فکوفامیل زندایی بودن
دور تادور حیاط وایستاده بودنو مشغول بگو بخند بودن
نگاه من اما به دنبال یه نفربود
کسی که این روزا کل فکرو ذکرم شده بود
صدای پرستو منو ازعالم فکرو خیال بیرون کشید
 

_وای ملو خیلی تابلونگا میکنی،نترس ارکانم همین دورو وراس فعلا بیا بریم پیش مامان اینا،چششون این ورهه

بی حرف سری تکون دادمو دنبالش به گوشه ای ازحیاط رفتیم
بادیدن زندایی تواون لباس شب سرخ یه لحظه خندم گرفت
واقعا انگار مجلس عروسی بودتا تولد
دایی هم مثل همیشه شیکوساده تیپ زده،بود
بارسیدن بهشون لبخند اجباری رو لبام نشوندمو سلام دادم
دایی اما بالبخند بزرگی دستاشو برام بازکرد
 

_ببین کی اینجاس،دردونه ی داییش

خودمم دلم براش تنگ شده بود
جلورفتمو اون بااغوش گرمش ازم استقبال کرد

_محمد دخترمو ول کن بزارمنم ببینمش خب

دایی مردونه خندید
_ازدست تو خانم چقد حسودی اخه بیا دخترتو، اصلا نخواستیم

با خنده با زنداییم روبوسی کردمو‌کوتاه هموبغل کردیم
بعدما هانیو پیمانم با داییو زنداییی خوشوبش کردن

روبه پرستو کردم
_من میرم لباسمو عوض کنم

زندایی بجای پرستو جواب داد
_برو عزیزم

بی حرف رفتم تو
برعکس بیرون
تو هیچ خبری نبود
هه

تواون سرما انگار واجب بود
بیرون وایسن
به سمت پله ها راهمو کج کردم
اومدم اولین قدمو بردارم که همزمان مردی گوشی 
به دست باعجله ازپله ها پایین اومد

_دهنت سرویس دارم میام دیگه گاییدی انقد زنگ زدی....

با شنیدن صداش نفس توسینه ام حبس شد
نگاهم ازکتونیای سفید رنگ مارکش بالا اومدو توصورتش ثابت موند
بادیدنش ماتم برد
چقد خوشتیپ شده بود
نگاه اونم دست کمی ازمن نداشت
خیره خیره نگام میکرد
دراخر چیزی زیر لب به پشت خطیش گفتو‌گوشیو قطع کرد
نگاهم که روش طولانی شد
پوزخندی رو لبای برجسته اش، نقش بست
باقی پله هارو به ارومی پایین اومد
 

_اوو ببین کی اینجاس ،ملودی خانم  پارسال دوست امسال اشنا،افتخاردادین اومدین  پا به مجلس بنده ی حقیرگذاشتین

بی توجه به طعنه ی کلامش لب زدم
_تولدت مبارک

پوزخندش غلیظ ترشد
_تولدو ولش،تنها اومدی چرا،پ رلت کجاس نکنه جدا جدا اومدین،هوفف حواس نمونده برام که،یکم پیش زنگ زد گفت دارهه راه میوافته ،چرا واینستادی باهاش بیایی

 

اخمی بی اراده روپیشونیم نشست
 

_حرف دهنتوبفهم،بفهم چی داری میگی

درکمال تعجب بلند زد زیر خنده
بریده بریده گفت
_ببین کی دارهه...از..فهم..حرف میزنه..خخ

 

گیجو سوالی نگاش کردم

 که خندشو خورد 
طولی نکشیدکه اخم جایگزین خنده ی دیوانه وارش شد
_مگه توفهمیدی که من بفهمم،هوم جواب بده،فهمم هه تویکی حق نداری راجب فهم بامن حرف بزنی،هروقت فهمیدی وفاداری تویه رابطه چیه صداقت  چیه اون موقع بیاو از فهم بامن حرف بزن

قلبم درد میکرد
نه از تیکه هاش
نه از طعنه هاش 
نه از لحن سردو تلخش
بلکه از دردی که پشت جمله هاش بود

_ارکان

دستمو برای لمسش جلو بردم که خودشو عقب کشید
بالحن سردی گفت
_مرد میشنوی،ارکان مردددد

بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده
ازکنارم با سرعت گذشت
بادرد چشامو بستم
حقم بود
چرا که از اولشم نباید
ازش قایم میکردم
هرچندکه خودش ازهمچیز باخبر بود
اینم از صدقه سرهانی بودکه تونبود من گذشته امو براش ریخته بود رو دایره
...
بعداز دراوردن مانتوشالم
برگشتم حیاط
اهنگ ملایمو لایتی
درحال پخش بود
خودمو به میز هانیو پیمان رسوندمو پشت میزنشستم
نیازی به حرف زدن نبود
چشام گویای حالم بود 
هردو باتاسف نگام کردن
ولی خب حرفیم نزدن
من اما درست مث کسایی که تو مجلس ختم شرکت کردن
با چشایی پر  به رقصنده ها خیره شدم
نمیدونم چقد به اون نقطه خیره موندم که باصدای پیمان حواسم جمع شد
_من میرم پیش ارکان،شمانمیایین

هانی به گفتن نه اکتفاکرد
من اما بانگاهم دنبالش کردم 
دیدمش

 کنار فرناز

وایستاده بود


چیزی به دلم چنگ زدوقلب لعنتیمو تومشتش فشورد
هه چقد خوش خیالی ملودی احمق
واقعا فک کردی هنوزم براش مهمی
لبای خندونشو فرنازی که از بازوش اویزون شده بود
بدجور بهم دهن کجی میکردن
 

_خودت میدونی ارکان از این دختره ی لوس خوشش نمیاد

نیم نگاهی سمت هانی انداختم
 

_چه اهمیتی دارهه الان که ور دل همن

 

_بس کن،بجای ماتم گرفتن بلندشو یه خودی نشون بده

حرصی گفتم
 

_چیکارمنم برم بپرم توبغلش

 

لباشو باخنده گازگرفت
 

_نه دیوونه برو اون دختره ی مارمولکو ازش دور کن

 

_اونوقت چطوری خانم نابغه؟!

 

تیکه ای از پرتقالشو تودهنش چپوند
 

_اون دیگه به هنر خودت مونده عزیزم

پوفی کشیدم
قلب درد ناکم از یه طرف از طرفی حرفای هانی
منو تشویق به کشتن اون عنترخانم میکرد
نگاهمو دور تادور گردوندم تابلکه چیزی به ذهنم خطورکنه
بادیدن پیشخدمتی که به همه نوشیدنی تعارف میکرد،جرقه ای توسرم روشن شد
لبام به لبخند شروری بازشدن
جلورفتم که سینی شربتشو به منم تعارف کرد
دوتابرداشتمو به سمت ارکانو فرناز خانم ،راه افتادم


بارسیدن بهشون همگی نگاهشون معطوف من شد
بالبخند مصنوعی سلامی کردم که تک تک جوابمودادن
تنهاکسی که بادیدنم اخم کرده بود ارکان بود
روکردم سمت زندایی که با وجود فرناز لبخند یه ثانیه ام ازلباش پاک نمیشد
 

_زندایی نمیخوری فداتشم

چینی به صورتش داد
_نمیخورم عزیزم،میدونی که من از این اتواشغالا خوشم نمیاد

هه میدونستم مگه میشه ندونم
تعارف ریزیم به دایی کردم که اونم

دستمو ردکرد
مونده بود یه نفر

بانیشخند شروری
به سمت فرناز رفتم
یکم خودمونی ترازهمیشه گفتم
 

_خب فرناز جون چخبر نیستی کم پیدایی

 

فرناز خونسرد،لبای ژل زده اشوبهم مالیدو بانازگفت
 

_والا ملودی جون درگیر درسو دانشگام

 

زیر لب باتمسخرگفتم


_درسو دانشگاه یا دادن به دانشجوها

 

_جانممم

 

لبخند دندونمایی زدم
 

_هیچی عزیزم گفتم موفق باشی

 

_اهاممنون

ارکان که درحال مزه مزه کردن  ودکاش بود
بیشترازقبل فرنازعفریته رو بغل کرد که باعث اخم کوچیکی رو پیشونیم شد
 

_چخبر ازخودت دخترعمهه

 

ازعمد رو دختر عمه تاکید کرد 
 

با دندونای کیلیدشده جواب دادم
 

_سلامتیت پسرداییی،خبرا دست شماست

 

به  دستش که رو شونه ی فرناز بود اشاره کردم که باعث نیشخند اونو خنده ی شاد عفریته خانم شد
بجای ارکان ،فرناز گفت
 

_بابا چرا همه فک میکنن ما باهم رابطه داریم

 

زیر لب حرصی پچ‌زدم
 

_توام که چقد بدت میادد

باتموم شدن حرفم ارکان پقی زد زیرخنده
ولی خب سریع خودشو جمع کرد
فرناز اما با عشوه خرکیش گفت
 

_ارکااااننن خیلی بدجنسی

اداشو دراوردم
باهمون لحن لوس خودش گفتم
 

_وااا چراااا

 

اومد حرفی بزنه که ارکان بریده بریده ازشدت خنده گفت
 

_بس کن

 

چشمکی به روش زدم
 

_چیو

فرناز معترض گفت
_ارکااانن میشه بگی به چی میخندی؟
 

لبامو باخنده گازگرفتم که ارکان 
چشاشو با خنده گرد کردو به فرناز که انگاری تواین باغانبود اشاره کرد
 

_هیچی بابا یاد یه چیزی افتادم
 

_اوممم باشه ،فک کردم به من میخندی
 

_نبابا چرا به توبخندم

 

بی توجه به مکالمشون، یکی از نوشیدنیای تودستمو رو به فرناز گرفتم
 

_عزیزم نمیخوری

مث زندایی اینم چینی به دماغش داد
 

_نه گلم دوس ندارم

رفتم نزدیکتر
 

_حالایه بار امتحان کن شاید خوشت بیاد

 

_گفتم که دوس ندارم...

 

جامو به سمت دهنش بردم
 

_یه قلوپ بخور پشیمون نمیشی

باچشای وق زده،دهنشو چفت کردو دستمو کنار زدکه بااصرار دوبارهه بردم سمت دهنش و اینبار ازعمد دستمو کج کردم که کل محتویات جام رو سینه و لباسش خالی شد
صدای جیغش هم منو هم ارکانو از جاپروند
مثلا شرمنده گفتم
_وای عزیزم چیشدی

با حرص نگام کردوجیغ جیغ کنان گفت


_بهت گفتم نمیخورم،ببین چیکار کردی بالباسم

 

_ای بابانمیخواستم اینجوری شه

 

ارکان بود که مداخله کرد
 

_خوبی فرناز

 

_بنظرت خوبم،نگا لباسمو به گند کشیده شد

 

ارکان  خونسرد گفت
 

_خیلی خب چیزی نشده که برو لباستو تمیزکن جلدی بیا

 

فرناز غرغر کنان با یه نگاه چپ چپ به من ازکنارمون گذشت
خداروشکر زندایی و دایی نبودنو نقشه ام راحت عملی شد

_این چه کاری بود کردی

باصدای ارکان نگاهمو بهش دوختم
 

_چه کاری
 

پورخندی زد
 

_خودتو نزن به اون راه،ازاولم گیرداده بودی بهش 
 

_خودت دیدی ازدستم لیز خورد مرض ندارم که لباسشو خراب کنم

 

_منکه میدونم از عمد کردی ولی خب بگذریمم

 

حرفی نزدم که راهشو گرفت رفت
ای دلم خنک ای دلم خنک شد
دختره ی اسکل اویزون

هه
برگشتم سمت میز خودمون
کنارهانی نشستم که با خنده زد توپهلوم
 

_وای جرخوردم اینجا،دختر تودیگه کی هستی

 

پیمانم باشیطنت حرفشوادامه داد
 

_دست شیطونو ازپشت بستی

زیر لب تشکری کردم که لبخندی به روم زد
روم نمیشد ازش چیز دیگه ای بخوام ولی خب چاره ای نداشتم
_خانم

پسرکوچولوشو توبغلش تکونی داد
_جانم بامنی

نیمچه لبخندی ازلحن مهربونش رو لبای خشکیدم نشست
 

_میتونم با گوشیتون یه زنگ بزنم

 

_چرا نشه فقط یکم زود که الان مترو میرسه
 

_باشه مرسی

گوشیشو سمتم گرفت که روهوا قاپیدمش 
بدون تلف کردن وقت سریع شماره ی هانیو‌گرفتم
بعداز چندتابوق متوالی صدای خوابالودش توگوشی پیچید
_الوو بله بفرمایید

_الو هانییی

_الو ملو تویی خدانکشتت روز تعطیلم ول کن مانیستی

بی توجه به غرغراش گفتم
_هانی ول کن این حرفارو زود بیابه این ادرسی که برات میفرستم

متعجب پرسید
_توکجایی چرا انقد سرو صدامیاد

_تو ایستگاه متروم زودباش نخوابیا نه پول همراهمه نه گوشی 

_پوفففف باشه باشهه اومدم

گوشیو قطع کردکه براش لوکیشنو فرستادمو گوشیو به صاحبش برگردوندم
_واقعاممنونم

لبخندمهربونشو دوبارهه بهم هدیه کرد
_خواهش میکنم
......
با حوله ی کوچیکی مشغول خشک کردن موهام شدم
هانی همچنان مات نگام میکرد
که عصبی توپیدم
_گفتم بعدا، الان حوصله ی توضیح دادن ندارم

چشم غره ای بهم رفت
_اول صبی منوکشوندی تا ناکجااباد،اومدم دیدم با سرو وضع پریشون بدون گوشی بدون پول ،کنار مترو وایستادی،چشاتم که تابلوئه گریه کردی ،ازتم میپرسم چیشده چرتوپرت تحویلم میدی،میخوای منو دق بدی ملوو

بی توجه به حرفاش
مانتوشلواری که برام کنار گذاشته بودو تنم کردم

_پیمان که چیزی نفهمید

اخمی کرد
_نخیرنفهمید،بیچارهه اصلا خونه نبود پنج صب رفت سرکار،جای همکارش شیفت وایسه

سری تکون دادمو با بستن موهاموانداختن شال رو سرم
به سمت در رفتم که هانیم دنبالم اومد
_کجابسلامتی

نفسمو اه مانند بیرون فرستادموبی توجه به سوالش پرسیدم
 

_یلدا امروز میرهه مطب یانه

گیج پرسید
 

_کدوم یلدا

 

_جلیلی،رفیق شفیقت

 

_اها اون یلدارو میگی،نه چطور

 

_کاردارم

 

سوالی نگام کرد
 

_ملو چته عزیزمن،نمیگی چیشده،یهو واسه چی یاد یلدا افتادی ،کسی طوریش شده،د جون بکن دقم دادی

چشاموبا افسوس بازوبسته کردم
 

_میخوام معاینه ی هایمن(معاینه ی بکارت) انجام بدم

...
ساعتی بعد تو صندلی انتظار تومطب بودیم
هانی ازخونه تاالان هیچ حرفی باهام نزده بودو فقط بااخم سکوت کرده بود تا علت کارمو بدونه

با صدا زدن یلدا
ازفکرای بی سرو تهم ،بیرون اومدم
 

هانی خواست باهام وارد اتاقش شه که یلدا برعکس شخصیت شوخ طبعش جدی گفت
 

_متاسفم عزیزم  تو نمیتونی بیایی تو

 

هانی بااخم سری تکون دادو دوبارهه روصندلی انتظار نشست

با راهنمایی یلدا رو تخت دراز کشیدم
برام یکم عجیبو خجالت اوربود
بدون  شلوار و حتی لباس زیر جلوش درازبکشم
که انگار فکرموخوندو بااطمینان گفت
_نگران نباش تو اولین یا حتی اخرین نفر نیستی که برای معاینه میایی،ریلکس باش زیاد طول نمیکشه

سری تکون دادم
که پاهامو خودش تنظیم کردوبادقت مشغول بررسی واژنم شد
سکوتو مکثش که طولانی شد
ناخداگاه استرس گرفتم
میدونستم  اتفاقی که فکرشومیکنم نیوافتاده ولی تا مطمعن نمیشدم خیالم راحت نمیشد 
دست خودم نبود این اضطراب لعنتی
 

وقتی دیدم قصد ندارهه حرفی بزنه
بااخم گفتم
_نمیخوای چیزی بگی

بی صدا خندید
_فک نمیکردم همچین چیزی برات اهمیت داشته باشه
حرفی نزدم که
بالبخند گفت
_نگران نباش عزیزم پرده ی بکارتت کاملا سالم ودست نخوردس

باتموم شدن حرفش نفس راحتی کشیدم
_مطمعن باشم دیگه

_نمیدونم چرا انقد استرس داری و چه اتفاقی برات افتاده ولی بهت اطمینان میدم ،بکارتت سالمه سالمه

تشکری زیر لب کردم که گفت
_میتونی بلندشی


.....
باتموم شدن حرفام قطره ی اشکی ازچشمم بیرون چکید
هانی اما باغمو شوک همچنان نگام میکرد
 

_بمیرم برات خواهری  چرا زودتر بهم نگفتی اینارو،چرا همچیو ریختی توخودت ببین حالو روزتو

سکوت تنها جوابی بودکه داشتم
سرمو پایین گرفتم
قطرات اشک مهمون صورت رنگ پریده ام شدن
ثانیه ای بعد اغوش گرمو پرمحبت هانی بود که التیام بخش زخمام شد

ازهمچیز گفتم از علاقه ی شدیدم به ارکان تا وصیت نامه و برگشت سینا توزندگیم

....
دوروز بعد

 

_ ملووو خبرت  هنجره ام جرخورد،بلندشو حاضرشو دیگه

 

باجدیت نگاش کردم
 

_هانی گفتم که نمیام

پوف بلندی کشید
_غلط کردی ،دوروزهه خودتو باکار خفه کردی جیکم درنیومده ،الانم حق اعتراض نداری  یالا افرین دخترخوب

پوکرفیس نگاش کردم
 

_برای چی یا برای کی برم به اون مهمونی ،واسه کسی که یه بارم سراغمونگرفت ببینه زنده ام یامرده

 

پرستوکه تاالان فقط نظارگر بود، اینبار مداخله کرد
 

_اگه منظورت ارکانه که باید بگم بیچاره‌ داداشم حالش از توبدترهه یا تواتاقشه یا سرکار ،امروزم هیچ جوره زیر بارنمیرفت براش تولدبگیریم،فقطوفقط بخاطر اصرارمامان راضی شد

بیخیال شونه ای بالاانداختم
_به من چه

با ضربه ی محکمی که روشونه ام خورد از ترس ازجاپریدم
_چته وحشی

هانی با حرص توپید
_به من چه و کوفت،انگارخبرنداریم چقد واسه دیدنش هلاکی،الانم با زبون خوش بلندشو خودت حاضرشو وگرنه بد میبینی

پوزخند تلخی زدم
_شماکه با رابطه ی مامخالف بودین ،الان جوش چیومیزنین الکی

پرستو چشم غره ای بهم رفت
_توبااینش کارنداشته باش اگه یذرهه بابامو دوس داری یا براش ارزش قائلی ،امشب به اون مهمونی میایی،میدونی که نیایی منم راه نمیده تو

 

به دنباله ی حرفش ازاتاق بیرون رفت
هانیم با اشاره اش،همراهش رفت
من موندمو تنهاییو حال بدم

دوروزی میشد که برگشته بودم خونه ی خودم
یادمه داییو زندایی کلی اصراربرموندنم کردن اما مرغ من یه پاداشت
اونجا دیگه جای من نبود
هه میگن براش مهمم ولی وقتی یادم میاد  گفتم میخوام برگردم خونه ی خودم
ارکان تنها به زدن یه پوزخند بسنده کرد

دیگه چشم اب نمیخورد چیزی درست شه
تنها چیزی که ارومم میکرد
مث همیشه کاربودو کار

ازاون روز کذایی به این ور سینارو ندیده بودم
واین تنها اتفاق خوبی بود که تواین دوروزو نصفی برام افتاده بود

....
باتموم شدن میکابم از جلوی اینه بلندشدم
لباس شب مشکی که تنم بود
بدجور رو تنم نشسته بود
میکابم یه میکاب دخترونه ی جذاب بودکه بیشتر رو چشای سبزم کارشده بود
در اخر موهام بودکه هانی بزور برام  یکم فرش کرد

باپوشیدن مانتو شالم همراه دخترا ازخونه زدیم بیرون
پیمان کنارماشینش منتظرمون بود
بادیدنمون لبخندی زدو سلام داد
که هرسه به گرمی جوابشودادیم

دقایقی بعد روصندلی عقب نشسته بودمو بافکری درگیرو چشای بی فروغ به بیرون از شیشه خیره بودم
صدای خنده وشوخی هانیو پیمان
لبخند کمرنگی رولبام پدیدارکرد

باحس تشنگی شدیدی ازخواب بیدارشدم
چشاموباکلافگی بازکردم
گلوم بشدت میسوخت
جوری که حتی نمیتونستم اب دهنمو قورت بدم
نگاه بی حالمو دور تا دور اتاق گردوندم
همجا تاریک بود
تنهانور کمی که از پنجره به اتاق میتابید،فضارو روشن میکرد
گیج پلکی زدم
هیچ حضورذهنی نداشتم

تاجایی که یادمه اتاقم پنجره نداشت
مکثی کردم
اینجاکه خونه ی من نبود
باتصویرایی که مثل فیلم از جلو چشم رد شدن
چشام رفته رفته گردشد

درست مث یه نوار ضبط شده

توذهنم پخش شد


رفتن ارکان ،مزاحمای خیابونی 
در اخر تصویری که دور ازباورو منطقم
بود ،جلوچشم نقش بست
معاشقه ام با سینا
بوسیدنش
لمس بدنم
گندش بزنن
اون بی همچیز رسما بهم تجاوز کرده بود
بافکربه رابطه باهاش
وحشت زده پتو رو از رو خودم کنا زدم
بادیدن بدن نیم برهنه ام که تنها لباس زیر  داشت
دلم هری ریخت
نه نه نهههه
خدایا نه
نکنه بارکرگیمو ازدست دادم
ازاون عوضی هیچی بعیدنبود
بااین فکر باتموم بی حالیم
ازجام بلندشدم
لباسام که یه تیشرتو شلوارک بیشتر نبودو سریع ازروی زمین چنگ زدمو تنم کردم
باقدم های کوتاه خودمو به پنجره رسوندم
هوا گرگومیش بود
این یعنی ساعت پنج یا شیش صبحه
کلافه موهامو چنگ زدم
من حتی گوشیمم نیاورده بودم
بیچاره وار دور خودم میچرخیدم که تقه ای به در اتاق خوردودر بی هوا بازشد

 پشت بندش هیکل نحس سینا توچهارچوب در نمایان شد
بادیدنش
خشم به انی سرتاسروجودمو در برگرفت

بادیدنم کنارپنجره ابرویی بالا انداختو با لبخند مثلا مهربونی پرسید
 

_بیدارشدی

حرفی نزدم
که باهموم لبخندکجش ادامه داد
 

_نه انگارواقعابهتری ،بزار ببینم تب نداری باز

قدمی به سمتم برداشت که
عصبی خودم باقی راهو رفتم
باقدم های بلندخودمو بهش رسوندم که نیشش بازتر از حد معمول شد
بارسیدن بهش تو یه حرکت ناگهانی
دستمو بلندکردمو مشت محکمی تودهنش کوبیدم
صدای اخ بلندش
دلم رو خنک تر نکرد هیچ بدتر داغ دلم تازهه شد
با حرص مشتمو اینباربه قفسه ی سینه اش کوبیدم

با صدایی که بشدت تودماغیو گرفتع بود دادزدم
_میکشمت عوضی میکشمت بی همچیز

پشت سرهم به سرو صورتش میکوبیدم
اون اما با غموبهت فقط نگام میکرد
حتی خون جاری شده از دماغشم برام اهمیتی نداشت
_اشغالللل کثافتتتت حالم ازت بهم میخورهه ،دلم میخواد باهمین دستام خفت کنم


نمیدونم چقد ضربه زدم چقد جیغ زدم
چقد فوشش دادم
زمانی که نفسم دیگه بالا نمیومدو انرژیم تحلیل رفته بود
موچ دوتادستامو تودستش قفل کردو خیلی جدی گفت
_بسههه به من رحم نمیکنی به خودت رحم کن الان دوبارهه از حال میری

باحرفی که زد انگار اتیشم زدن
جیغ زدم
_بزار از حال برم مگه همینونمیخواییی لعنتیییی،مگه نمیخواییی دوبارههه بهم تجاوز کنییییی

با دادی که زد
بی اراده ساکت شدم 
_خفه‌شو بتمرگ سرجات،چته اول صبحی چه مرگته صداتو انداختی توسرت،،گناه من چیه من جز نجاتت از دست دوتا لاشی چه غلط دیگه ای کردم هان، دبگوچیکارکردم که اینجوری داری مجازاتم میکنییییی،بدکردممم ازدست دوتا متجاوز نجاتت دادم ارععع؟!!

پوزخندی به روش زدم
هیترسیک وار خندیدم
انقدبه خندم ادامه دادم که نگاه عصبیش ،نگران شد
 

_ روانی شدی

خندمو به سختی خوردم
دستاشو با نفرت پس زدم

_ارعع نجاتم دادی نزاشتی بهم تجاوزشه،که چیی هوم چراا

متعجب فقط نگام میکرد
که خیره توچشاش بابغض نالیدم
_بزارخودم بگم،نجاتم دادی تا خودت بهم تجاوز کنی،نزاشتی اونا بهم دست بزنن که خودت بهم دست بزنی

ناباور قدمی به عقب برداشت
_ملودی

دیگه نتونستم تحمل کنم
بغضم با صدای بلندی شکست
_توی لعنتی دیدی ،دیدی حالمو دیدی چقد حالم بده بااون  حال بازم بهم تجاوز کردی

حرفی نزد
فقط با غم نگام کرد
باپشت دست
اشکاموپس زدم
_دیگه هیچوقت تاکید میکنم هیچوقت جلوچشم افتابی نشو،حتی از ده کیلومتریمم رد نشو،گورتو مثل همون موقع که مث اب خوردن ولم کردی،بازم گم کن

به دنباله ی حرفم بدون لحظه ی مکث از اتاق بیرون اومدم
برای یه بارم شده برنگشتم صورت نحسشوببینم
با تموم سرعت
ازپله هایی که بی شک به سمت خروجی ختم میشد 
پایین  میومدم
بارسیدن به در بزرگی مکثی کردم
نمیشد بااین سرو وضع برم توخیابون
نگاهم رو به سمت چوب لباسیش چرخوندم
دوتا پالتو ازش اویزون بود
یکی کوتاه یکی بلند
بلنده روبرداشتمو تنم کردم
باقد کوتاهم ، این پالتو به معنای واقعی تو تنم زار میزد
اما خوبیش این بود تا موچ پام رومیپوشوند
سریع دکمه هاشو بستمو کلاهشو رو سرم کشیدم
درو بازکردم
بی معطلی از خونه زدم بیرون
 

بارسیدن به خیابون اصلی
اه از نهادم بلندشد
من هیچ پولی نداشتم
ناچار تا یه جایی پیاده رفتم
سرماخوردگیم بدجور منو ازپا دراورده بود
زیاد جای تعجب نداشت دیشب تواون هوای سرد با اون سرو وضع
معلومه حالم این میشه
بارسیدن به ایستگاه مترو
روتنهاصندلی خالی نشستم
هوا بدجور سوز داشت 
زنو مردایی که منتظر مترو بودن
با تمسخر نگام میکردن
برای اولین بار از لباسام خجالت کشیدم
حتی کفش درست حسابیم نداشتم
دمپایی های خونه ی سینا پام بود
باخجالت پالتو رو رو پاهام کشیدم
چاره ای نبود فعلا باید باهمیناسرمیکردم تامیرسیدم خونه
چشامو کلافه بازوبسته کردم
هوفف حتی نمیدونستم ساعت چندهه
ازاین مردمم که نمیشد چیزی پرسید کافی بود دهن بازکنی تا بیشترازقبل به تمسخربگیرنت
تنها کسی که به کسی کاری نداشت
زن‌ چادریی بود که درحال ساکت کردن نوزاد چندماهش بود
برخلاف بقیه اون چهره ی مهربونی داشت
تک سرفه ای کردم تا توجهش جلب شه
نگاهش که بهم افتاد
با خجالت لب زدم
_ببخشیدخانم میتونم بپرسم ساعت چنده

ابرویی بالاانداخت
_البته بزار گوشیموببینم

سری تکون دادم که بعداز نگاه کردن به گوشیش گفت
_یه رب به هفته
 

عربده زد
_من امشب توی جنده رو جرندم پسربابام نیستم یالا بیا بگیرش سیا اول من ترتیبشو میدم بعد تو

دلم باتموم شدن حرفش هری ریخت
چی داشت بلغور میکرد
خدایا نکنه جدی جدی میخوان بهم تجاوز کنن
مرد لاغر اندام طرف دیگه ام قرارگرفتو با وقاحت دستشو به بازوی لختم کشید
_تو جون بخواه داش ،زود کارتوکن  من دیگ طاقا ندارم جون تو همینطوریش راست کردم

لال شده بودم
مردی که منواز پشت گرفته بود
خم شد سمت گردنم
نفس عمیقی کشید
 

_جون چه بویی میده لامصب

تنم از لحن خمارش مور مور شد
دستشو جلو اورد وروشکمم گذاشت
دستش داشت همینطور بالاترمیومدکه
باتموم وجود جیغ زدم
_کمکککککککککککک کمکممممم کنینننن

کممکککککک

هردو ماتومبهوت مونده بودن انگار اصلا انتظارشو نداشتن
مرد چندشی که شهرام بود اسمش هل محکمی بهم دادو تابفهمم چیشده با پشت دست زد تو دهنم
پرت شدم روزمین
بقدری دستش سنگین بود که حس کردم دندونام تودهنم خورد شد
صدای ناله ی ارومم  باعث توقفشون نشد
هردو با نگاهی کثیف به تنوبدنم جلومیومدن
من اما باتموم بدبختی باسری که بشدت گیج میرفتو تنی که به وضوح میلرزید خودمو روزمین میکشیدم عقب تا مبادا به هدف کثیف شون برسن

_هرچقد بیشترچنگول بندازی همونقد بیشتر دردت میاد خانمی،پس بنفعته بتمرگی توجات

خم شدن سمتم 
 بی توجه به تقلاهام جلواومدن

یکیشون دستامو گرفت
اون یکی پاهامو

باتموم‌ زورم دستو پامیزدم

اما زور من کجام زور اوناکجا

کم اوردم


چشاموبادرد بستم
از روی بدبختی
بیچارگی
چرا که زن بودن همین بود
همینقد ناتوان همینقد
بدبخت
هرچقدم شجاع باشی
از لحاظ فیزیکی هیچ شانسی درمقابل لاشیای خیابونی نداری
درست لحظه ای که گرمای نفسای چندشش روصورتم پخش شد
صدای  جیغ لاستیک ماشینی بلندشد
با شنیدن صدا
کورسوی امیدی تودلم روشن شد 
چشم بازکردم
همزمان سنگینی جسم کثیف شهرام ازروم کنارکشیده
شد
نگاه تارم به چهره ی اشنای مرد دوخته شد
سرگیجه ی لعنتیو سرمایی که داشت ازپادرم میاورد
امونم رو بریده بود
تنها صدای فوشاو مشتو لگدهارو میشنیدمو بس

چشام داشت روهم میوافتاد که   صدای بمو اشنایی دادزد
_تاخون جفتتونو نریختم بزنید بچاک حرومزاده های مادرقهبه

چشام روهم افتاد
ولی هنوز هوشیار بودم 
تواغوش گرمی قرارگرفتم
وصدای مرد منحوس زندگیم بود که توگوشم پیچید
 

_اروم دورت بگردم  نترس رفتن

 

به سختی لب زدم
_ارکان

 

_لعنتی با این حال خرابتم اسم اون پسره رو میاری

 

ازشدت بیچارگی

سرم رو به سینه اش فشوردم
همزمان

داغی لبی رو روپیشونیم حس کردم
لحظه ای بعد
تو جای نرمی فرود اومدم

با هرجون کندی بود
چشم بازکردم
توماشین بودم
نگاه بی حالمو به سمت صندلی راننده برگردوندم
بادیدن چهره ی پرازاخم سینا
زیاد تعجب نکردم

امابرام سوال بود
اون اینجا چیکارمیکرد

همچیز برام گنگ بود

حتی سرعت زیادماشین


سردم بود
تنها چیزی که میدونستم این بود
بی اراده زانوهامو بغل کردم

_سردته؟

بابی حالی لب زدم
_خیلییی

_بخاریو زدم الان گرم میشی

حرفی نزدم که چیزی زیرلب زمزمه کرد
مظلومانه پرسیدم

_چیزی..گفتیی

عصبی دنده رو عوض کردو نیم نگاهی سمتم انداخت
_میگم اگه پنج دیقه دیرترمیرسیدم معلوم نبود اون مادرجنده هاچه بلایی سرت میاوردن

 

بی رمق فقط نگاش کردم
که پوفی کشیدو ضربه ی محکمی به فرمون زد
ناخداگاه توخودم جمع شدم که با صدای بلندش ازجا پریدم
 

_د اخه نفهممم واسه چی نصفه شبی بااین سرو وضع میری توخیابون که دوتا کونی مادرسگ بخوان گوه اضافه بخورن ،بخاطررر چی هان بخاططررر کی بخاطر یه بچه فکول ارععع ملودییی

بغضم باتموم شدن حرفش،بی صدا شکست 
هق هقم میون بوقایی که زده میشدو فوشای رکیکی که سینا میداد
گم شد

لحظه ای بعد ازفرت خواب چشام روهم افتادو دیگه چیزی نفهمیدم

....
میون خوابوبیداری چشم بازکردم
نور کم اتاق باعث شد
سرمو چشام همزمان تیربکشه
گلوم بشدت میسوختو 
سردم بود
باصدایی که ازته چاه بیرون میومد
نالیدم
_کسی اینجا نیست...

نگاه خمارمو دور تا دور اتاق گردوندم
اینجا کجابود
انقدی بدنم بی حالوسست بودکه نای تکون خوردن نداشتم
تقه ای به در خوردو کسی وارداتاق شد 
دیدم تاربودو چهره اشو واضح نمیدیدم

نگاهموکه حس کرد اومدجلو
کنارم رو تخت نشست 
بی حال پرسیدم

_ارکان..تویی؟

 

_هیشش بخواب باید استراحت کنی

 

صداش صدای ارکان نبود.بود؟!

خودمو جلوکشیدم
دستمو بلندکردمورو صورتش گذاشتم
تکونی خورد

_ارکاننن،خودتییی...

 

صدای بمی توگوشم پیچید
 

_داری تو تب میسوزی لامصب
 

همزمان
دستای سردی زیر لباسم قرارگرفتو بین پچ زدنای بی رمقم ،تیشرتمو ازتنم درآورد 
و پتو رو ازروم برداشت

باپیچیدن سرماتو تنم

 بیچاره وار
بهش چسبیدم
چرا داشت اینکارومیکرد
من سردم بود
 

نمیدید یعنی

میخواست عذابم بده

درک میکردم

میدونستم ارکانی درکارنیست

اما احمقانه باورکرده بودم

کنارمه
 

طولی نکشید اشک مهمون چشام شد
بالبای اویزون بغض الود نالیدم
 

_دیگه دوسم ندارهه

 

مث خودم اروم پچ زد

_کی

 

_ارکان

 

صدای نفس کلافشوشنیدم

_دارهه

 

مصرانه باگریه دادزدم

_ندارههههههه

 

_بجهنم اروم باش ،نمیبینی حالت خوب نیس،درازبکش بزار پاشویت کنم

 

با لج بازی خودمو عقب کشیدم
سیل اشکام امونم نمیداد
 

_نمیخواممم  ولم کن میخوام بمیرممم

 

_میخوای بدونی هنوزم میخوادت؟

 

باهمون لبای اویزون سرمو تکون دادم که 
موچ دستم اسیر دستش شدو تا بفهمم چیشده توبغلش افتادم

نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارهه میوافته

تنها اینومیدونستم

بین دستاش اسیرشدم


تن ملتهبم با سردی تنش تضاد عجیبی داشت
سرمو اروم بلندکردم
حالا میتونستم صورتشو به وضوح ببینم
بادیدن نگاه خیره اش 
باغم چشامو بستم...
انقدی عاجزبودم که 

همونطور خشکم زدع بود


نگاه خیره اش تو صورتم درگردش بود
 دستم بی اراده برای پس زدنش رو سینه اش نشست

 

گرومپ گرومپ

ضربان قلبش تنها چیزی بودکه حسش میکردم

 

از حال بدم بود
یا طرز نگاهش

یا ضربانی که زیر انگشتام میزد


توان عقب کشیدن نداشتم
چشام بی رمق روهم افتاد

نفسای گرمش رو صورتم پخش میشد

نرمی چیزی رو لبا‌هام قرارگرفت

نفس توسینه ام حبس شد

نه

این امکان نداشت

نمیتونست واقعی باشه

چشامو محکم بهم فشوردم


کوبیده شدن لبای خیسش همزمان با خارج شدن قطره ی اشکی ازچشمم،یکی شد
مکثی کرد

بوسه ی ریزی رو لبای خشکیدم نشوند

لحظه ای بعد
لب هام داخل دهنش کشیده شدو اه ریزم بین لباش خفه شد
تنم میسوخت
ازتب
از این نزدیکی
از این عقب نکشیدن

همچیز برام مبهم بود

دقیق مث یه خواب

یا یه رویای دور

لحظه ای بعد
دستای من بود که مث پیچک دور گردنش حلقه شدو بوسه رو از سرگرفت
بعداز سالها
چشیدن دوباره ی این لبها
انگار همون رویای دوراز باور بود
لبش رو به ارومی به دهن گرفتمو مک کوچیکی بهش زدم
همراهیموکه حس کرد
تن خیس از عرقو نیمه برهنه امو به خودش فشورد
زبونم رو به ارومی لیس زدو رو تنم خم‌ شد
تا به خودم بیام 
درازم کرد روتختو خودشو کشید روم
بوسه ی عمیقش رو از سرگرفت 
نفس که کم اوردم
اروم عقب کشیدم
بی میل کنارکشید
اینبار خم شد سمت گردنم
بوسه ی خیسی رو شاهرگم نشوند
سرشو بلند کرد
خیره توچشای خمارو بی حالم لب زد
 

_متاسفم ولی نمیتونم جلوی خودموبگیرم

تابخوام حرفشو تجزیه تحلیل کنم
داغی لباش بین چاک سینه ام قرار گرفت
شهوت 
موزیانه توتنم رخنه کرده بودو سست سست بودم
خیسی زبونش که لای سینه هام قرار گرفت
موج گرمای شدیدی تو بهشت خیسم پیچید
دست به سوتینم نزد
همونطور فقط به لمس کردن چاک سینم توسط زبونش
ادامه داد
خمار نالیدم

_عاااححح بسههه

_اومم نمیتونم لعنتیییی

به دنباله ی حرفش پاهامو ازهم بازکرد
پراشهوت ونیاز نگاش کردم
که بین پاهام قرارگرفت
شلوارکم رو تازانوهام پایین کشید
هینی کشیدم که هیشی زیرلب زمزمه کرد
سرش که لای پام قرارگرفت
نفس حبس شده امو بیرون فرستادم
بوسه ی نرمی رو بهشتم ازروشورت نشوند
چشامو بالذت بستم
اینبار دماغشو به تپلم مالید
_اوم چ بوی خوبی  میده

_میخوای ...چیکارکنی

_میخوام  بخورمشش


زبونش که روچاک کوصم نشست 
اه بلندی ازدهنم بیرون پرید
همزمان 
اروم ازروشورت لیس کوچیکی به تپلم زد

دیگه تلاشی برای بازنگه داشتن چشام نکردم
پلکام که روهم افتاد

دیگه چیزی نفهمیدم
.....

 

با دو خودمو بهش رسوندم
سرش رو فرمون بود
تقه ای به شیشه ی ماشین زدم
به انی سرشو بلندکرد
نگاه بی رمقوسردش که بهم افتاد
یه لحظه جاخوردم اون اما بادیدنم اخم بدی کردو به ثانیه نکشید،ماشینوروشن کرد
 

_ارکان شیشه روبده پایین

بی توجه به حرفی که زدم پاشو رو رو پدال گاز گذاشتوتابفهمم چیشده، ماشین باصدای بدی ازجاش کنده شد

_ارکاننن باتوامممم
 

در پارکینگ بازبود پس طولی نکشیداز پارکینگ خارج شد
تابه خودم اومدم
سریع دنبالش دویدم 
نه نباید اینجوری میرفت
باید به حرفام گوش میکرد
نمیدونم چقد دویدم پابرهنه باهمون سرو وضع
وقتی به خودم اومدم که ماشینش کاملا از دیدم محو شد 
نفس نفس زنون دستمو به زانوم گرفتم
اشک چشامو پس زدم
با قلبی که ازشدت غمو دویدن میسوخت رو زمین فرود اومدم
حتی برام مهم نبود 
که کسی بااین سرو وضع ببینتم
برام مهم نبود
تاریکی هوا
یا حتی دورشدنم از خونه
فقطو فقط ارکان مهم بودو بس
توهمین فکرابودم که صدای زمخت مردی ناشناس،توجهمو جلب کرد

 

_عه شهرام این هلورو

 

_چی میگی خل شدی نصفه شبی سیا

 

_بابا اون دختره رو میگم نگا وسط خیابون نشسته

 

_اوو دهنت سرویس چجوری این کوچولورو تو این تاریکی دیدی،بدو تا نپریده بریم یه دلی از عزا دربیاریم

_اوفف بزن بریم

باشنیدن 
مکالمه اشون ترس بدی تودلم نشست
لعنتی اونا بامن بودن؟!
نگاهی به دورو ورم انداختم
کسی غیرازمن توخیابون نبود
صدای قدم هایی که هرلحظه بهم نزدیکتر میشدترسم رو چندبرابرمیکرد

باپاهای لرزون ازشدت سرما ،به هر جون کندنی بودازجام بلندشدم
همینکه اومدم پابه فراربزارم
موهام ازپشت کشیده شدو توبغل کسی فرو رفتم

_عاعاعا نداشتیما خانمی،کجا ماتازهه گیرت اوردیم

باچشایی که ازشدت ترس گردشده بودو صدایی که به وضوح میلرزید نالیدم
_تودیگه کدوم خری هستی..ولم کن حرومی

بی توجه به من رو به مرد لاغراندامی که روبه روم قرارگرفت ،گفت
_سیا تخم جن چشاتو قربون،این کوصو چجوری دیدی ناکس،،جونن زبونشم که دومترهه ولی خب موشکلی ندارع خودم کوتاش میکنم

 

ازحرفاش بوی خوشی به مشام نمی‌رسید 
ترسیده بودم ولی نمیخواستم کم بیارم
با ارنج ضربه ی محکمی به پهلوش زدم که صدای نعرش رفت هوا

_ولم کن کثافتتت

دروغ
شاید توکلمه خیلی ساده بیان شه اما عواقبش سنگینه
شاید اگه ازاول دروغ نگیم مجبورنباشیم بعدا خودمونو توجیه کنیم
یوقتا ازترس یوقتا بخاطر طرف مقابل و یوقتام بخاطر تموم کردن بحث مثل اب خوردن دروغ میگیم
اما به عاقبتش فک نمیکنیم

...
زیرلب اسمشوصدازدم
_ارکان

پوزخندتلخی زد
باقدم های کوتاه به سمتم اومد
_براوو نه واقعا براوو

اومدم حرفی بزنم که انگشتشو به نشونه ی سکوت
گذاشت رو دماغش
_هیشش هیچی نگونمیخوام چیزی بشنوم

 

هوای چشام ابری بود 

انگار 

منتظر یه تلنگر بود برای باریدن
 

نباید انقد زود قضاوتم میکرد

لاقل گوش میکردبه حرفام


باحرفی که زد قلبم بدجور فشورده شد
 

_بایدبهت اسکاربهترین بازیگرسالوبدن،ازکی انقد قشنگ دروغ میگی هوم ملودی

باغم نگاش کردم 

پوزخندش عمیق تر شد
 

_میدونی ازچی میسوزم،ازاینکه خودم خبرداشتم بااین مردتیکه رابطه داشتی ولی احمقانه منتظرموندم خودت بیایی بهم همچیو بگی،خربودم نه ،یابقول خودت بچه بودم

سرموبه چپوراست تکون دادم
دستمو رو دستش گذاشتم
_هیچی اونجوری که فک میکنی نیس

دستموبه شدت پس زد
_پس چجوریه لعنتی هان چجوریه د لال نشو بگو منم بفهمم

ساکت شدم
هیچ حرفی نداشتم بزنم
چشامو با افسوس بستم که نگاه پراز خشموازم گرفتوباقدم های بلند ازکنارم ردشد
صدای کوبیده شدن در هال
خبراز رفتنش میداد
قلبم با رفتنش تیربدی کشید
بغض داشت خفم میکرد
وقتی به خودم اومدم که اثری ازش نبود
اومدم دنبالش برم که دستم ازپشت کشیده شد
نگاه خیسو عصبیم به چشای طلبکار سینا دوخته شد
_کجا

_قبرستون،میاییی

اخمی کرد
_این پسرهه چی میگه ملودی،نکنه توجدی جدی با این بچه فکولی تورابطه ای !!

اخمام باتموم شدن حرفش بشدت توهم رفت
باانزجار دستشو پس زدم
_ولم کن اشغال به توهیچ ربطی ندارهه

محکمتراز قبل گرفتم

_نمیزارم هیچ جهنم دره ای بری نه تاوقتی که جوابموندادی

ازاین همه پرروییو حق بجانبیش چشام گردشد
هیستریک وار خندیدم
_شوخیت گرفته؟ فکرمیکنی حق پرسیدن همچین سوالیو داریی

نیشخندی زد
_هرطور میلته میتونیم تا صبح درجوار هم باشیم عزیزمم

باحرص مشتی به بازوش کوبیدم
_لعنت به روزی که توی بی همچیزو دیدم ،چیومیخوای بفهمی هان میخوای بدونی باهاشم یانه،بزار خیالتو راحت کنم ارع باهاشم خیلیم دوسش دارم، جونمم براش میدم
مشکلی دارییییی ؟!!

دیگه خبری از اون چهره ی خونسرد نبود،صورتش ازخشم به سرخی میزد
باتموم‌شدن حرفم
دستشو بلندکردکه چون انتظار همچین حرکتیو ازش داشتم
رو هوا قاپیدمش
باصورتی برافروخته اسممو لب زدکه بانفرت دستشو به عقب هل دادمو دستمو بلندکردمو تابه خودش بیاد
صورتش از ضرب دستم کج شد
عصبی پچ زدم
_دفعه ی دیگه دست نجستو روم بلندکنی،قلمش میکنم اشغال  عوضی

بدون اینکه منتظر واکنشش باشم یا بزارم حرفی بزنه به سمت در پاتندکردمو از خونه زدم بیرون
باهمون تیشرتو شلوارک توهوایی که سوزشش تا مغذو استخونمو میسوزوند،دویدم سمت پارکینگ
بادیدن ماشین خاموش ارکان
نفس راحتی کشیدم
با دو خودمو بهش رسوندم