رمان درتلاطم تاریکی97

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/14 17:40 · خواندن 1 دقیقه

حرفی نزدم که سرش رو باتاسف برام تکون داد
_باکی دارم حرف میزنم،به دیوار بگم بهترهه

 

تنها واکنشم بستن چشام بودوتکیه دادنم به مبل


هانیم که دید واقعا جوابگو نیستم

بیخیال شد بالاخره 
 

شروع کرد جمع کردن میزو خونه
....
 

فکرم دائم پی حرفای ارکان بود
ارکانی که باتموم بی رحمی حرفاشو تو صورتم کوبیدو رفت
چرا انقد ازم متنفربود
چرا انقد ازم کینه به دل داشت 
مگه ازمن جز خوبی چیز دیگه ای دیده بود!

هوف با گر گرفتن بیش از حد بدنم از جام بلندشدم
سرگیجه ی لعنتیم نمیزاشت درست راه برم
هانی نبود
احتمالا رفته بود بخوابه
باچشایی که بزور باز بود
به طرف اینه ی دیواری رفتم
مانتو شلوارم هنوز تنم بود
لبخند کجی به صورت گل انداخته و چشای خمار دختر تو اینه زدم،چقد باتمسخرنگام میکردعوضی

عصبی  انگشتموجلوش تکون دادم
 

_هویی چییییهههه چراااا اینجوری نگام میکنی،مسخره میکنی عوضی،هه لابد توام ازم بدت میاددد ارععع،توام ازم متنفرییی

 

 

قطره ی اشک سمجی بی اراده از چشمم بیرون چکید
لرزش و داغی تنم بدجور رو اعصابم بود


چنگی به موهام زدم

_نگامم نکننن لعنتییی نگام نکننن

 

هق هق ارومواشکایی که بی امون از چشام سرازیر میشد
نمیزاشت تصویر داخل اینه روخوب ببینم
خسته از دعوایی که معلوم نبود با کی شروع کرده بودم
باقدم های شلو ول از اینه فاصله گرفتم

صدای آف آف در چنان از جا پروندم که شوکه توجام وایستادم
کی بود این موقع شب؟!

گیج کلید درو زدم
حتی نمیدونستم کیه

خبری نشد
بیخیال شونه ای بالاانداختم
تنم از گرگرفتگی زیاد خیس عرق شده بود
بی حوصله مانتو شلوارمو از تنم کندمو گوشه ی خونه پرت کردم
حالا با یه تابو شورت باموهای پریشون،وسط هال وایستاده بودم

اومدم به سمت اتاقم برم که همزمان زنگ درو زدن
هوفف
کی بود باز
هانیم چقد خاطرخواه داشتا
لابد پیمان سیریش بود اومدبود سروقتش


دو قدم مونده به در یادم افتاد
اینجا اصلا خونه ی هانی نبود
خونه ی خودم بود
پقی زدم زیر خنده
خخ
کوصخل شدم رفت