رمان درتلاطم تاریکی100

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/15 11:39 · خواندن 1 دقیقه

ازپله هاکه پایین اومدم
پیمانو همراه ارکان دیدم که منتظر دسته گل بدست جلوی دروایستاده بود
ناخداگاه نگاهم  سمت ارکان کشیده شد
چقد تواون کت شلواروپیرن مشکی
خواستنی شده بود
نگاهمو که حس کرد سرشوبلندکردو‌تویه لحظه نگاهمو شکارکرد
سریع رومو ازش گرفتم
چرا که نمیخواستم فکرکنه خبریه
هنوز حرفای دیشبش یادم نرفته بود
به دستور فیلم بردار منو مامان هانی عقب وایستادیم تا عروس دوماد راحت باشنو فیلم به نحوه احسنت گرفته بشه
یه حس بدی داشتم
یه حس دلشوره ی عجیب
حالم جوری بودکه خودمم گیج میکرد

با صدا زدن هانی از فکرای بی سروته ام بیرون اومد
_ملو تو بامابیا

قبل ازاینکه من جواب بدم
فیلم بردار که زن رومخی بود جواب داد
_عروس خانم ،من قرارهه ازشماتوماشین فیلم دونفرهه بگیرم

این یعنی سرخود دعوت نکن کسیو تو ماشین
هانی اعتراض امیز گفت
_اما ملوباید....

_هانی جان من خودم میام بعدم قرارنیس فرارکنم که تو تالار همو میبینیم

هانی با لبو لوچه ی اویزون بالاخرهه به اصرار پیمانو من سوارماشین شدو رفتن
پریسا مامان هانیم باماشینش دنبالشون رفت
من مونده بودمو ارکانی که با پوزخند تماشام میکرد 
شاکی برگشتم سمتش
_هان چیه نگاه دارهه

 

ابرویی بالاانداخت 
_دیدن خر...عا شرمنده یعنی، دیدن تو صفا دارهه خخ

اداشو دراوردم
_هع خیلی خندیدم نمکدون،تو اب نمک خوابیدی دیشب

 

با پررویی گفت
_تو هال خوابیدم،نمیبینی باحال شدم

 

چشم غره ای بهش رفتمو راهمو به سمت خیابون کج کردم
که همزمان صدام زد
_شرمنده تعارف نمیکنم بامن بیایی،فرانک باهامه نمیخوام معذب شه

 

باتموم شدن جمله اش ناخداگاه از حرکت ایستادم
با بهت برگشتم سمتش که بی توجه به قیافه ی وا رفته ام به سمت ماشینش رفتو سوارشد
لحظه ی اخر نگاهم به فیس عملی فرانک که رو صندلی شاگرد نشسته بود،افتاد
پس خالی نبسته بود
هه 
لابد فک کردی اومده تورو باخودش ببرهه
احمقی دیگه احمق
فرانکو میشناختم،چرا که دختر داییه سهند بود
دخترکوچیکه ی خان داداش  ماه بانو

با بغضی که نمیدونم از کدوم گوری نشأت میگرفت کنارخیابون وایستادم