رمان درتلاطم تاریکی101

با وایستادن اولین تاکسی ،سریع سوارشدمو آدرس تالار رو دادم
صدای مرتضی پاشایی
روحو روان ادم رو بازی میداد
(اهنگ جاده)
_باز دوبارهه بانگاهت این دل من زیرو رو شد با سرکلاس قلبم درس عاشقی شروع شد،دل دوبارهه زیرو رو شد
باتموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو....
....
با بله گفتن هانی
کل سالن ترکید
صدای بلندجیغو دست مهمونا چنان بلند بود که صدا به صدانمیرسید
با لبخند عمیقی نزدیشون شدم
پیمانم با پرسیدن عاقد
بله رو دادو دوبارهه سالن رفت هوا
بارسیدن بهشون هردو از جاشون بلندشدن
لبخندم بادیدنشون اوج گرفت
جعبه ی ست طلایی که براش گرفته بودمو دادم دستشو کوتاه بغلش کردم
_خوشبخت شو تو لیاقتت بهتریناس
_مرسی هاپو کومارم
چنان اینو احساسی گفت که هرکی ندونه فک میکنه عزیزمی عشقمی چیزی بهم گفته
چپ چپ نگاش کردم که
یهو هردو زدیم زیر خند
روبه پیمان کردم
_مبارکه به پای هم پیرشین
_مرسی ابجی،ایشالاقسمت خودت
با نزدیک شدن ارکان به این سمت
باحرص ببخشیدی گفتموبرگشتم سرجام
موقع رد شدن از بغلش نگاه خونسردو بیخیالشو لحظه ای بهم دوختو بعد دوباره به حالت اول برگشت
از اول تااخر عقد
خون خونمو میخورد چرا که فرانک چندش
از بازوی اون ارکان هول اویزون شده بودو توگوشش پچ پچ میکرد
چقد جلوی خودمو گرفتم نرم بزنم تودهنشون
رومو ازشون گرفتم
باتموم شدن عقد
اهنگ ملایمی پخش شدو جمعیت همه ریختن وسط
همچنان حواسم به ارکانو اون عفریته ی کنارش بود
هانی میگفت زن داییو دایی بخاطر کسالتشون نیومدن
هه مطمعنم اگه حالشونم خوب بود باز زندایی یه بهونه برای چسبوندن ارکانو فرانک بهم پیدامیکرد
اندازه ی اسمم ازاین قضیه مطمعن بودم
چرا که قدیما تموم تلاششو میکرد منو سهندو بهم بچسبونه
و این بازیارو سرمنم درمیاورد
با اومدن هانیو پیمان وسط و صدای هووو کشیدن جمعیت
از فکربیرون اومدمو حواسم معطوف اوناشد
انقد عاشقانه میرقصیدن که ادم چندشش میشد
خخ
رومو که برگردوندو با دستی که جلوم دراز شده بود مواجه شدم
گیج سرمو بلندکردمو به صاحب دست چشم دوختم
_افتخارمیدین پرنسس
تودلم یه فاک گنده بهش نشون دادم
مرتیکه ی چندش
برخلاف لقب چندشی که بهم داد ظاهر جذابو فیس خوشگلی داشت
اما ذره ای برام مهم نبود
بااخم توپیدم
_نخیر برو رد کارت
_اووه چه عصبی،فوقش یه رقصه دیگه
_میری یا...
چشمک نامحسوسی زد
_یاچی...
_اقای محترم مزاحم نشو
_خیلی خب بابا نخوردمت که...
سرمو که برگردوندم
ارکانو فرانکو وسط جمعیت رقصندها دیدم
ابروهام بادیدنشون بااون فاصله ی کم بالاپرید
لعنت به همتون لعنت به هرچی مردهه
همشون یه مشت آشغال هولن
مردی که تاچند دیقه پیش به چشم یه خرمگس میدیدمش درحال دورشدن ازم بود که به طرفش پاتندکردمو دستشو ازپشت گرفتم
_هی وایسا
بالبخند برگشت سمتم
_نظرت عوض شد پرنسس
چینی به دماغم دادم
_درخواست رقصتو قبول میکنم فقط لطفا دیگه به من نگو پرنسس موقع رقصم بهم نچسب
باخنده سری تکون داد
_اوکی حله
دستشومجدد سمتم گرفت که با تعلل دستمو تو دستش گذاشتمو به جمع رقصنده ها ملحق شدیم