رمان درتلاطم تاریکی103

جمعیت توتاریکی ریختن وسط
هنوز تقریبا توبغل پرهام بودمو اون باخنده خودشو تکون میداد
_اوو پسر ببین چخبرشد
باحرص میون صدای بلند اهنگ دادزدم
_رقص تمومه میشه ولم کنیی
_کجااا، تازهه شروع کردیم
دیگه داشتم آمپرمیچسبوندم
عصبی به عقب هلش دادم
_گمشو کناربابا عنتر
چپ چپ نگام کردو ازم فاصله گرفت
_بیابرو بابا نخواستیم،روانییی
فوشی رکیکی بهش دادمو ازش دورشدم
انقد وسط پربودکه بزور میشد قدم ازقدم برداشت
یهونمیدونم چیشد
یکی محکم بهم تنه زد
هینی کشیدمو تقریبا پرت شدم به یه سمتی
چشام از ترس بسته شد
داشتم اشهدمو میخوندمو منتظربودم با مخ روزمین فرود بیام که تو اغوش گرمی فرو رفتم
نفس نفس زنون چشامو بازکردمو به کسی که حکم ناجیوبرام داشتو رو هوا گرفته بودتم چشم دوختم
بادیدن ارکان تعجب کردم
اما به روی خودم نیاوردم
صدای نگرانش منو به خودم اورد
_خوبی؟
سری تکون دادمو بااخم ازرو دستش بلندشدم
_خوبم
اخمی کرد
_همین؟!!
متقابلا اخم کردم
_نکنه انتظار تشکرداشتی،ممنون مرسی که نزاشتی بیوافتم زمین،خوبه الان راضی شدی؟
اخمش غلظت گرفت
_منظورمن این نبود
_چه اهمیتی دارهه
چیزی زیر لب گفتو عصبی غرزد
_وقتی ندارم واسه تو حروم کنم بکش کنار
پوزخندی به روش زدمو خودمو کشیدم عقب
درحالی که داشت رد میشد طلبکارگفت
_اخرشب جایی نرو،من میرسونمت
_ممنون لازم نکردهه خودم میرم
_منم مشتاق رسوندن جنبعالی نیستم بابا ازم خواسته برسونمت خونت ،پس خیال ورت ندارهه