رمان درتلاطم تاریکی103

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/16 12:25 · خواندن 1 دقیقه

جمعیت توتاریکی ریختن وسط
هنوز تقریبا توبغل پرهام بودمو اون باخنده خودشو تکون میداد
 

_اوو پسر ببین چخبرشد

 

باحرص میون صدای بلند اهنگ دادزدم
 

_رقص تمومه میشه ولم کنیی

 

_کجااا، تازهه شروع کردیم

 

 

دیگه داشتم آمپرمیچسبوندم
عصبی به عقب هلش دادم 
 

_گمشو کناربابا عنتر

 

چپ چپ نگام کردو ازم فاصله گرفت
 

_بیابرو بابا نخواستیم،روانییی

 

فوشی رکیکی بهش دادمو ازش دورشدم
 

انقد وسط پربودکه بزور میشد قدم ازقدم برداشت
یهونمیدونم چیشد
یکی محکم بهم تنه زد
هینی کشیدمو تقریبا پرت شدم به یه سمتی
چشام از ترس بسته شد
داشتم اشهدمو میخوندمو منتظربودم با مخ روزمین فرود بیام که تو اغوش گرمی فرو رفتم
 

نفس نفس زنون چشامو بازکردمو به کسی که حکم ناجیوبرام داشتو رو هوا گرفته بودتم چشم دوختم 
 

بادیدن ارکان تعجب کردم
 

اما به روی خودم نیاوردم

 

صدای نگرانش منو به خودم اورد
 

_خوبی؟

 

سری تکون دادمو بااخم ازرو دستش بلندشدم
 

_خوبم

 

اخمی کرد
 

_همین؟!!

 

متقابلا اخم کردم
 

_نکنه انتظار تشکرداشتی،ممنون مرسی که نزاشتی بیوافتم زمین،خوبه الان راضی شدی؟

 

اخمش غلظت گرفت
 

_منظورمن این نبود

 

_چه اهمیتی دارهه

 

چیزی زیر لب گفتو عصبی غرزد
 

_وقتی ندارم واسه تو حروم کنم بکش کنار

 

پوزخندی به روش زدمو خودمو کشیدم عقب
 

درحالی که داشت رد میشد طلبکارگفت
 

_اخرشب جایی نرو،من میرسونمت

 

_ممنون لازم نکردهه خودم میرم

 

_منم مشتاق رسوندن جنبعالی نیستم بابا ازم خواسته برسونمت خونت ،پس خیال ورت ندارهه