رمان درتلاطم تاریکی104

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/16 12:34 · خواندن 2 دقیقه

اومدم جوابی که لایقشه رو بارش کنم که سریع از کنارم ردشدو به سمت میزش رفت
همزمان فرانک چندشو حال بهم زنشم اومد ور دلشو هردو پشت میز نشستن

رومو ازش گرفتمو به سمت هانیو پیمان رفتم 
هوفف یه جوری تودهن هم بودن انگار صدساله هموندیدن
بااومدن من پیمان که تقریبا کم مونده بود همونجا یه فصل ترتیب هانیوبده
ازش فاصله گرفت
 

هانی بادیدنم چشم غره ی توپی بهم رفت
 

_ملو عزیزم بنظرت الان وقت جفت پاپریدن تو فضای احساسی عروس دوماد بود؟

 

پیمان درحالی سعی داشت خندشو کنترل کنه ازجاش بلندشد
 

_من میرم یه سربه مامان اینابزنم ،راحت باشین

 

سری تکون دادموجاش نشستم رو مبل
هانی باچشاش داشت بدرقه اش میکردو کاملا احساساتی وخرکیف بودکه یدونه باارنج زدم توپهلوش

_اب دهنتو جمع کن،شوهرندیده ی بدبخت،نترس مال خودته نمیدزدنش

 

ناله کنان با حرص گفت
 

_توکی میترکی من راحت شم ازدستت،به توچه اصلا مال خودمه دوس دارم دیدش بزنم

 

چینی به دماغم دادم
 

_اه حالمو بهم زدی باشه بابا مال خودت حالا یکی ندونه فک میکنه صدساله بدون شوهرموندی

 

لبخند دندون نمایی زد
 

_نموندم مگه!! ولا با این سن باید سجده ی شکرم بجابیارم ،مث جنابعالی نیستم که خواستگارای رنگابا رنگتو مثل پروندن پشه پروندیشون

 

_همشون ارزونی خودت بابا


 

ازتالارکه خارج شدیم
هرکی به یه سمتی رفت
ارکانوازدور دیدم که داشت باچشم دنبال کسی میگشت
بی شک دنبال من بود
سریع شالمو روصورتم کشیدم تانتونه پیدام کنه


همراه ندا رفیق هانی رفتیم سمت ماشینشو،سوارش شدیم
دختربدی نبود
اخرشب باهم اشناشده بودیم
تا تعارف زدبرسونتم منم ازخدا خواسته روهوا گرفتمش
باروشن شدن ماشینو دورشدن از ارکانی که هنوز دنبالم میگشت نفس راحتی کشیدم
لحظه ی اخر نگاهش این سمت کشیده شد
بادیدن من تو ماشین چشاش گردشد
قدمی به سمت جلوبرداشت که پوزخندی تحویل نگاه بهت زده اش زدمو رومو برگردوندم

....
ساعت نزدیکای یکونیم بود که بالاخرهه برگشتم خونه
عروس کشونو چرتوپرتاشون دقیق تا یک طول کشید
سرم بدجور درد میکرد
چقد متنفربودم ازاین سردردای لعنتی
قبلا به لطف ارکان خبری ازشون نبود
اما حالا به لطف خودش برگشته بودن
دقیق از زمانی که فهمیدم
دوسش دارمو دوریش برام شد عذاب
حالو روزم مثل سابق شدو میگرنای عصبیم برگشت

اعترافش سختو تلخ بود
اما ارکان شده بود
ارامش کوچیکم تو مشکلاتودردای زندگیم
 

دقیق زمانی که تو تلاطم تاریکی دستوپامیزدم 


بااومدنش به زندگیم ،منو از تو تاریکی بیرون کشید
حالاکه ازدستش داده بودم
باز همجا برام مبهمو تاریک شده بود....
کل شب از نگاه کردن بهش فرارکردم
ولی باز تویه لحظه تویه ثانیه
نگاهم به نگاه به رنگ شبش گره میخوردو عقلوهوشموباخودش میبرد
...