رمان درتلاطم تاریکی10

تیک تاک ساعت تنهاصدایی بود که سکوت اتاق رو میشکوند
باوجود ساعتهاکارکردن خسته نبودم
تایم استراحتم بوداما دلم نمیخواست بیشترازاین دراز بکشم
پوف بلندی کشیدمو بی حوصله از رو مبل بلندشدم
ساعت نزدیکای ۳بعدازظهربود
ازاتاق بیرون اومدم
سالن خالی بود
پرسونل هیچکدوم نبودن
باابروهای بالاپریده نگاهمودور تادور سالن گردوندم
کجابودن
راهموبه سمت خروجی کج کردم
نگهبان که مرد چاقی بودودرحال چرت زدن بود باصدای تق تق کفشام
ازجاش پرید
نگاه خونسردم توصورت پف کرده اش درگردش بود
که سریع گفت
_خانم دکتر بامن کاری داشتین
دوظرب به ساعتم زدم
_یا ساعت من خراب شده یاشما اینجارو باخونتون اشتباه گرفتین
جمالی اخمی کرد
_چطورخانم
_تو تایم کارت نبایدخواب باشی جمالی، دفعه ی دیگه به مدیریت گزارشتو میدم بعدم بقیه کجان چرا کسی سر شیفتش نیست،مگه اینجا صاحاب ندارهه
جمالی تن تن سری تکون داد
_دیگه تکرارنمیشه خانم دکتر،بقیه ام رفتن طبقه ی بالا نیم ساعت پیش با امبولانس یه موجود عجیب غریب اوردن،والا خانم دکتر همه کنجکاو بودن ببین چیه منم خواستم برم ولی...
پریدم وسط حرفش
_بیخود بشین سرجات دیگه ام نبینم چرت بزنی
بدون اینکه ا جازهه بدم جواب بدهه راهمو به سمت اسانسور کج کردم
جمالی از کی حرف میزد
گفت یه موجود عجیب غریب
مگه اینجا جز ادم موجود دیگه ایم میاوردن!
شونه ای بالاانداختمو دکمه ی اسانسورو زدم
دست به سینه منتظرموندم پایین بیاد
همینکه وایستاد،داخل شدم
اومدم دکمه ی طبقه سوم رو بزنم که کسی دستشو میون دو در اسانسورگذاشتو پرید تو
چشام از حرکت یهویی فرد احمقی که چنین کاری کرده بود،گردشد
_پوزش بنده رو بپذیرید بانوی زیبا
نگاهم که به صورتش گرهه خورد ابروهام همزمان بالاپریدو طولی نکشید اخم مهمون صورتم شد
باحرص اشکاری لب زدم
_تواینجاچیکارمیکنی سهند