رمان درتلاطم تاریکی106

با پاچیده شدن قطرات ابی رو صورتم چشم بازکردم
کسی لیوان اب قندی رو سمت دهنم گرفتومجبورم کرد چندقلوپ ازش بخورم
با چشای نیمه جون به تینا که بانگرانی نگام میکرد
چشم دوختم
_خوبی
سری تکون دادم
که نفس راحتی کشید
_هوفف دختر مردم از نگرانی چت شدیهو
بی حرف لیوانو به عقب هل دادمو با سرگیجه ای که امونمو بریده بود
ازجام بلندشدم
_من..من بایدبرم
بانگرانی اومد سمتم
_دیوونه شدی بشین سرجات رنگ به رونداری
سویچ ماشینموکیفموازرو میز چنگ زدم
_باید برم
منتظر جوابش نموندمو ازاتاق باعجله زدم بیرون
باچشایی که دو دو میزد
به سختی خودمو به پارکینگ بیمارستان رسوندمو سوارماشینم شدم
ماشینی که همین امروز از نمایشگاه تحویلش گرفته بودمو چقد از وجودش خوشحال بودم
حالا توهمین روز اول باید باهاش به سمت مقصدی میرفتم که دوتا عزیزترین ادمای زندگیم توش بستری بودن
بانهایت سرعت میروندم
تموم فکرم پی حرفای تینابود
بابا و دایی کنارهم چیکارداشتن
اصلا چطور شد که سرازبیمارستان دراوردن
اگه بلایی سریکیشونم میومد من نابود میشدم
درسته باتموم وجود ازبابامتنفربودم
ولی بخداقسم که نمیخواستم بمیرهه
هیچ بچه ای مرگ والدینشو نمیخواد حتی اگه اون شخص بدترین ادم دنیا باشه
ودایی
تنها همدردم تنها پناهم
اگه طوریش میشد
من قاعدتا میمردم
بارسیدن به بیمارستان
ماشین رو پارک کرده
نکرده
پیاده شدمو به سمت اورژانس بیمارستان دویدم
بارسیدن به پذیرش
نفس نفس زنون باقلبی که ازشدت هیجانو ترسو دویدن تن تن میرد پرسیدم
_فرهاد احمدی ،محمد سماوات
پرستار چیزی تو سیستم وارد کردو ریلکس گفت
_بله اینجان،دراثر تصادف شدیدی دچار اسیب جدیی شدن،فرهاد احمدی تو اتاق احیاس محمد سماوات تو اتاق عمل
زانوهام برای دومین بار سست شد
چی میشنیدم
چطور ممکن بود
نههه
امکان نداشتت
نهههع
دستمو بند دیوار کردم تا مبادا ازحال برم
نه ملودی الان وقت کم اوردن نیس وایسا قوی باش هیچی نمیشه نگران نباش
...
نگاه ماتم زدم پی سنگ قبربود
جمعیت همه در حال پراکنده شدن بودن
تنها زنداییو ارکانوپرستو کنارم مونده بودن
صدای زن داییم باعث نشد نگاه خیسم رو از سنگ قبر بابا بردارم
_دخترم عزیزم کافیه مادر خودتو داغون کردی بیابریم خونه همه رفتن
باصدایی که ازشدت گریه تودماغی شده بودوانگاری ازته چاه بیرون میومد گفتم
_شمابرین من خودم میام
_مطمعنی دخترم،میخوای بمونم پیشت
_نه ممنون شماهم خسته شدین برین خونه
_باشه مادرمن باپرستو میرم خونه، ارکان میمونه پیشت بااین حال تنهانمونی بهترهه
حرفی نزدم
که اول پرستو بغلم کردو گونه امو بوسید بعد زن دایی
این وسط تنها کسی که هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد ارکان بود که تکیه داده بود به درختو بی حرف تماشام میکرد
بارفتن زنداییو پرستو داغ دلم تازهه شد
چقد الان به وجود هانی نیاز داشتم
چقد دلم یه بغل میخواست تابتونم دل سیر گریه کنمو خودمو خالی کنم
ولی نتونستم بهش بگم چراکه تازهه همراه پیمان رفته بودن فرانسه برای ماه عسل
یه بار دیگه حرفای مامان وقتی خبر فوت بابا رو دادم توذهنم مرور شد
_مرد که مرد چیکارکنم بیام براش مراسم بگیرم،شرمنده دخترم درکم کن،دلم نمیخواد بخاطر شرکت تو مراسم شوهرسابقم ،شایانو(شوهرش) ناراحت کنم،من نمیام دیگه ام بابت این موضع بهم زنگ نزن،بای خوشگلم....
.
پوزخند تلخی زدم
چقد متنفربودم ازش از زنی که اسم مادر رو فقط به یدک کشیده بود
اون زن نتنها زندگی بابارو بلکه زندگی منم باخیانتش با رفتنش،نابود کرده بود
اینباربرای همیشه خطش زدم
نمیخواستم همچنین مادریو
نباشه بهترهه
قطره ی اشکی از چشمم بیرون چکید
_حلالم کن بابا حلالم که باهات بدتاکردم حلالم کن که انقدباهات تلخ بودم،
بهم حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی حق بدهه به دختر سنگدلت،حلالت میکنم بابت تموم آزارو اذیتایی که درحقم کردی،توبا مردنت کینه ای که ازت به دل داشتمو پاک کردی
نمیدونم چقد باسنگ قبر بی جون حرف زدم چقد دردو دل کردم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود و چشمه ی اشکم خشک شده بود