رمان درتلاطم تاریکی107

_بسه دیگه بلند شو باید بریم
با صدای ارکان ،با تعجبو چشای ورم کرده به سمتش برگشتم
نرفته بود؟!
این همه مدت منتظرم مونده بود؟!
نگاه جاخورده امو که دید تکیه اشو از درخت برداشتو اومد سمتم
تابفهمم چیشدع بازومو گرفتو از جا بلندم کرد
بی حرف دستشو پس زدم که اخم ریزی کرد
_میتونی راه بری؟
سری تکون دادم
که حرفی نزدو به سمت ماشینش که کنارخیابون پارک شده بود رفت
باقدم های ارومو بی جون دنبالش روانه شدم
نگاهم از پنجره به بیرون خیره شده بود
نگاه خیره ی ارکان رو رونیم رخم حس میکردم
ولی باسماجت به بیرون خیره بودم
دائم یه علامت سوال بزرگ تو سرم میچرخید
باباو دایی چطور شد تصادف کردن
اصلا دایی توماشین بابا چیکارداشت
هوف
مرگ بابا
و حال بد دایی
و سوالای تو سرم واقعا داشتن ازپادرم میاوردن
دلم یه خواب طولانی میخواست ازاونا که بلندشدنی در کارنیست
باتوقف ماشین جلوی در خونه ی دایی اینا
بااخم برگشتم سمت ارکانی که ریلکس ریموت درو زد
_واسه چی منو اوردی اینجا
خیره به روبه رو ماشین رو به داخل حیاط هدایت کرد،وقتی دیدم انگار نه انگار
باحرص زدم تو بازوش
_باتوام نکنه کری
ریلکس برگشت سمتم
_کجا میخواستی ببرمت هوم
_خونه ام
_انتظار نداشتی که بااین حالت بزارم تنهایی بری خونه
لبامو عصبی گازگرفتم
_تنها موندن یا نموندن من حال بدو خوب من به توهیچ ربطی ندارهه
پوزخندی زد
_به من میگی بچه ولی خودت از صدتابچه بدتری،الان وقت این حرفا نیس خودتم خوب میدونی