رمان درتلاطم تاریکی109

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/18 12:18 · خواندن 1 دقیقه

_ملودی..مادر پاشو فداتشم پاشو یه ابی به دستو صورتت بزن یه چیزی بخوریم بریم بیمارستان

 

خوابالو توجام نشستم

_سلام

 

_سلام فداتشم  من میرم اشپزخونه توام زودبیا

 

سری تکون دادم که بدون حرف دیگه ای ازاتاق بیرون رفت
دم دمای صبح خوابم برده بودو حالا اصلادلم نمیخواست بیدارشم

اما چاره چیه
زشت بود نرم

سریع اماده شدمو رفتم پایین
به اشپزخونه که رسیدم
میز صبحونه حاضربودو ارکانو زندایی پشتش نشسته بودن
سلام ارومی کردمو‌پشت میزنشسنم
درکمال تعجب ارکانم جواب سلاممو داد
هردو مشغول خوردن شدن اما من
دستودلم نمیرفت چیزی بخورم
زندایی که دید چیزی نمیخورم باغم گفت 
 

_ملودی جان با نخوردن تو‌چیزی درست نمیشه که فداتشم یه لقمه بخور

 

_بخدا میل ندارم زندایی

 

ارکان بودکه بااخم جواب داد
 

_بیخود،بخور ببینم زیر چشات گود افتاده ازدیروز ظهرتاالان هیچی نخوردی

 

چیزی تودلم ازتوجهش ،تکون خورد
این  یعنی حواسش بهم بود!

اروم لب زدم

 

_نمیخوام اشتهاندارم

 

_میخوای خودکشی کنی این راهش نیس مجبورم نکن بزور لقمه بزارم دهنت

 

نیمچه لبخندی از زور گویش نشست رولبامو اینبار برای دل اونام که شده بزور چند لقمه خوردم