رمان درتلاطم تاریکی111

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/20 11:04 · خواندن 1 دقیقه

چندساعتی میشد بیمارستان بودیم
ارکان همچنان بیخیال داشت گوشی نگاه میکردومنم مثل میرغضب زل زده بودم بهش
چرا انقد رومخ بود
سرشوبلندکرد که نگاهش بهم افتاد
بادیدن قیافه ام سرشو به معنی چیه تکون دادکه رومو ازش گرفتموازجام بلندشدم
همزمان اونم از جاش بلند شد
ابرویی بالاانداختم
_توکجاا

پوزخندی زد
_نترس دنبال تونمیام دارم میرم غذا بگیرم ازصبح چیزی نخوردیم

 

سری تکون دادم که جلوتر ازمن راه افتاد سمت خروجی
من اما دوباره نشستم سر جام 
ترجیح می‌دادم اینجا بشینم تا برم دنبالش

یکم که گذشت وقتی دیدم خبری ازش نشد
رفتم سراغ دکتر دایی که اتاقش ته راه رو بود
بارسیدن به اتاق مدنظر،تقه ای به در زدم که بفرماییدی گفت
درو بازکردمو داخل شدم
دکتر که مرد میانسالو جاافتاده بود با دیدنم به صندلی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا

نیمچه لبخند اجباری رو صورتم نشوندمو رو صندلی مقابلش نشستم

_ببینید من قبلا هم بهتون گفتم اقای سماوات نیاز به...

پریدم میمون حرفش
_برای چیزی دیگه ای اینجام

دکتر جدی شد
_بفرمایید گوشم باشماست

_اون روز،روزتصادف منظورمه شمابهمون گفتین وضعیت دایی بحرانی نیست،ولی قیافتون داد میزد یه خبرایی هست،ببینید دکتر،من خودم دکترم میفهمم چقد کارسختیه با همراه بیمار رو راست بود اونم در شرایطی که وضع بیمار بحرانیه،میخوام باهاتون رک باشم،میشه به من بگید داییم دقیقا در چه وضعیتیه؟

غلامی دستاشو بهم گره زدو با تاسف سرشو پایین انداخت
بعداز یه مکث کوچیک مستقیم نگام کرد
_شمادخترباهوشی هستین،درست حدس زدین داییتون وضعش چندان خوب نیس،میشه گفت سطح هوشیاریش اصلا تغییری نکرده،ولی بازم امیدتون رو از دست ندین،هنوز دوهفته وقت داریم،اگه تواین دوهفته سطح هوشیاریش بالابرهه از کمادرش میاریم اگرم نه که...

 

بغض بدی توگلوم نقش بست
حرفشو کامل کردم
_درغیراین صورت ازدستش میدیم،درسته؟

 

_متاسفانه بله...

 

قطره ی اشکی از چشمم بیرون چکید
دیگه غرور برام هیچ معنایی نداشت
اول بابا بعد دایی