رمان درتلاطم تاریکی112

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/20 11:09 · خواندن 2 دقیقه

باصدای لرزونی گفتم
 

_میشه... خواهش کنم الان یه چک کنین وضعیتشو

 

لبخند کمرنگی زد 
 

_حتما بفرمایید بریم

 

هردو از اتاق بیرون اومدیم
باقدم های اروم درحالی که فکرم هنوز درگیر حرفای دکتربود
به سمت آی سیو قدم برداشتیم
جایی که دایی بستری شده بود

یه لحظه نمیدونم چیشد
صدای آژیرو بوق دستگاه بلندی تو راه رو پیچید
باچشای گرد شده به غلامی که دقیقا مثل من شوکه شده بود نگاه کردم که کسی دراتاق شیشه ای رو بازکردو با عجله بیرون پرید
روپوش سفیدتنش بود
بادیدن ما قدمی به عقب برداشتو تا بفهمیم چیشده با سرعت شروع به دویدن کرد
باچشای گرد شده روبه غلامی دادزدم
 

_برید سراغ دایی من میرم دنبالش

 

غلامی سری تکون دادو همزمان دادزد
 

_پرستاررررو دکترای احیا اتاق ۳۰۲


 

با سرعت می دودیدم
دقیق از راهی که رفت دنبالش دویدم
دیدمش
داشت میرفت سمت اسانسور

جمعیت مریضا و پرستارایی که تو سالن پربودنو هل میدادم تا گمش نکنم
مثل دونده های دوی ماراتون میدودید عوضی
تا به اسانسور رسیدم سوارشده بودو دراش بسته شد

بیچاره وار دور خودم میچرخیدم که چشمم خورد به راه پله

سریع بدون تلف کردن وقت از پله ها پایین اومدم
لعنتی بیشتر ازصدتا پله بود
نفسام به شمارهه افتاده بود
پله هارو یکی درمیون طی کردمو بالاخرهه به طبقه ی همکف رسیدم

نبود لعنتی هیجا نبود
یه لحظه چشمم بهش افتاد باهمون روپوش سفیدو ماکسوعینک
دویدم طرفشو بازوشو ازپشت چنگ زدم
وقتی برگشت
باتعجب نگام کرد
لعنتی این اون نبود
این بالای پنجاه سال داشتو اون کم سنوسال بود
ازچشاو موهای سیاه مضخرفش فهمیده بودم

_بله

با تاسف چشاموبازوبسته کردم

_شرمنده،اشتباه گرفتم

سری از روی تاسف تکون دادو بااخم ازم دورشد

نفس نفس زنون رو زانوهام خم شدم
اون لعنتی کی بود
واسه چی رفته بود اتاق دایی
اصلا چرا فرارکرد

بایه نفس عمیق برگشتم طبقه ی بالا
خودمو به ای سیو رسوندم

ازپشت شیشه دیدم که غلامیو پرستاراش درحال بررسی و معاینه دایی بودن
اشکی مجدد از چشام سرازیرشد
_خدایا خواهش میکنم،نجاتش بده نزار اونم از دست بدم،لطفا

 

_ملودییی

صدای شوکه ی ارکان بودکه بی خبرازهمجا تازهه برگشته بود
چرخی زدم
بادیدن قیافه ی داغونم
باعجله به سمت اتاق دویدواز پشت شیشه مشغول وارسی اتاق شد
بادیدن دکترو پرستارا شوکه لب زد
_اینجا...اینجا چخبرههههه