رمان درتلاطم تاریکی113

باصدایی که به وضوح میلرزید نالیدم
_یکی اومده بود اتاق دایی وبعدش صدای دستگاه ها دراومد،تا رسیدیم فرارکرد...
باناباوری درحالی که صورتش پرازشوکو غم بود
گفت
_یعنی چی...هیچ میفهمی چی میگی...به راحتی گذاشتی فرارکنه؟! ارععععع
با اره ی اخرش که تقریبا دادزد
از جاپریدم
خشم چنان جلو چشمو گرفت که جلورفتم یدونه محکم زدم تخت سینه اش
_ببند دهنتو ،توی لعنتی حق نداری منو مقصر جلوه بدی درحالی که خودت چهارساعته غیبت زده
بااخم بازومو چنگ زد
_صداتو ننداز توسرت بی جربزگیتو ننداز گردن من ،خودتم خوب میدونی من رفته بودم شام بگیرم تو مونده بودی مراقبش
دستشو محکم پس زدم
نگاه به خون نشسته ام به کیسه ی غذای دستش که افتاد
باحرص کیسه رو از دستش چنگ زدموجلوچشش تکونش دادم
_واسه این رفته بودی ارعع،میخواستی شام بخوریییی؟!!
بااخمای درهم غرید
_دهن منو باز نکن ملودی بشین سرجاتتتتتتت
پوزخندی زدمو کیسه رو پرت کردم رو زمین
غذا ها پخش زمین شدن
نگاه اون اما همچنان به صورتم بودوبااخم
خیره خیره نگام میکرد
رفتم سمت غذا ها
با پام برنجای تو ظرفوپخشو پلا کردم
_عه تو که هنوز اونجا وایستادی،خجالت نکش بیا شام ،زود باش بیا شامتو کوفتتت کننن
خیز برداشت سمتم که همزمان در اتاق بازشدو غلامیو پرستارا بیرون اومدن
ارکان به اجبار سرجاش وایستاد
غلامی اما بااخم توپید
_اینجا چخبرهه،صداتون کل بیمارستانو برداشتهه
ارکان باهمون اخمای درهم گفت
_شرمنده دکتر همراهم یکم اختلال ذهنی دارهه
باچشای وق زده نگاش کردم
اما اون نیم نگاهیم سمتم ننداخت
اون عوضی بامن بوددد؟!
خدایا مشکلات کم بود این ادم رومخم بهش اضافه شد
دکتر سری تکون داد
_تکرار نشه لطفا اون موقع مجبورم گزارشتونو بدم،اینجاروهم تمیزکنیدلطفا
بی توجه به حرفی که زد با نگرانی پرسیدم
_وضعیت دایی در چه حاله برای چی حالش بد شد؟
دکتر به پرستارا اشاره کرد برنو
ازماهم خواست یکم اونور طرف وایسیم
هردو منتظرو نگران نگاش میکردیم که گفت
_میشه بدونم شماباکسی خصومت شخصی چیزی دارین یانه؟
همزمان با ارکان همو نگاه کردیم
من بودم که جواب دادم
_نه
غلامی ادامه داد
_شخصی که فرارکرد،قصدش یه ضربه ی کوچیک نبودهه و مستقیم میخواسته اقای سماوات رو به قتل برسونه،چیزی که به سرمش تزریق کرده
سم یا چیز مهلکی نبودهه و فقط یه داروی عادی بودهه،اما تواین وضعیت اقای سماوات براشون مثل سم عمل میکنه و مرگ بیمار رو کاملا طبیعی جلوه میده،خلاصه بگم اون شخص یه ادم عادی نبودهه،چون هرکسی این اطلاعات رو ندارهه،اگه کمی دیرتر میرسیدیم،متوجه ی این موضوع نمیشدمو و بیمار رو ازدست میدادیم
زانوهام سست شد
چی میشنیدم
با ناباوری و ترس عقب عقب رفتمورو صندلی فرود اومدم
ارکان اما عصبی گفت
_کدوم بی ناموسی جرئت کرده نزدیک پدرمن بشه و همچین گوهی بخورهه،اینجور که شما گفتین اون شخص یا پرستاربودهه یا دکتر
غلامی حرفشوتایید کرد
_بله حق باشماست،مافعلا نمیدونم اون شخص کی بودهه بچه ها درحال چک کردن دوربینان،خبری شد بهتون اطلاع میدم
اومدبرهه که اینبار من گفتم
_هیچکس سرخود نمیتونه تا این بخش از بیمارستان بیادو همچین کاری کنه،شک ندارم یکی از کارکنای همین بیمارستانه،اگه دلتون نمیخواد ازتون شکایت بشه پرونده وسابقه ی کارکنا رو بگید بررسی کنن
غلامی با تاسف گفت
_نگران نباشید بزودی پیداش میکنیم
....
چندساعتی از اون اتفاق میگذشت
فکرم همش درگیر حرفای
غلامی بود
یعنی کی میخواست دایی رو بکشه
تموم اتفاقا برام گنگ و مبهم بود
حتی به تصادف اون روز هم شک داشتم
با صدای ارکان حواسم معطوفش شد
_سپهرر توکاری که بهت گفتمو انجام بدهه هرچه زودتر پیگیر این قضیه شو نمیخوام اون بی شرف از چنگمون فرار کنه
_ ........
_فردا اول وقت اونجام،خودم بیام بهترهه
_....
_نه دمت گرم،فعلا
با قطع کردن گوشیش
سوالی نگاش کردم
_باکی حرف میزدی
_رفیقم بود تو آگاهی کارمیکنه ،فردا میرم دنبال کارای شکایت،هرطور شده اون حرومزاده رو پیدامیکنم
_منم باهات میام
اخمی کرد
_توکجاا
_انتظار نداری که دست رو دست بزارم هیچکاری نکنم،بعدم برای شناسایی چهره شاید بتونم کمک کنم
ابروهاش باتعجب بالاپرید
_مگه دیدیش؟
_نه زیاد ،ماکس زده بود ولی چشاو بقیه چیزاش یادمه
سری تکون داد
_خیلی خب ،سپهرگفت فردا صبح یه نفرو میفرسته بیاد مراقب بابا باشه،بعداومدنش، میریم
_خوبه....
......