رمان درتلاطم تاریکی11

ریلکس دکمه ی موردنظرو زدو تکیه داد به اتاقک اسانسور
_میبینی که روپوش تنمه یعنی منم مثل تو اینجا کارمیکنم
نگاهی به سرتاپاش انداختم
روپوش سفید رنگو اتکت رو لباسش حرفش رو تایید میکرد
امامن اونقد احمق نبودم این تصادف مضحک رو بخوام باورکنم
پوزخندی به روش زدم
_توقع نداری که باورکنم خیلی تصادفی از بهارلو انتقالت دادن اینجا
شونه ای بالاانداختو مستقیم نگاهشو به صورتم دوخت
_خیرتوقع ندارم همونطور که حدس زدی فقطوفقط بخاطرتواومدم اینجا
دست به سینه باتحقیرنگاش کردم
_اونوقت کی ازت خواست همچین غلطی کنی
_اه بس کن دیگه ملودی، کلافه ام کردی بااین اخلاق...
پوف بلندی کشیدودرحالی که سعی میکرد حرف بدی نزنه ادامه داد
_ملودی عزیزم من بخاطرتواینجام شغلمو همکارامو ول کردم اومدم اینجا تا کنارت باشم،توقع نداری که تواین خراب شده تنهات بزارم بین یه مشت روانی
_سهند اخ سهند کی قرارهه دست برداری از این کارای بچگانه ات،هوم منکه خسته شدم ولی انگارتوقصد نداری کوتاه بیایی
اسانسورایستاد اما هیچکدوم پیاده نشدیم
باید تکلیفمو امروز باهاش روشن میکردم خیلی دور برداشته بود
اومدم حرف دیگه ای بارش کنم که تو یه حرکت ناگهانی بازوهامو توچنگ گرفتو بیچارهه وارنالید
_کوتاه نمیام میشنوی ملودی کوتاه نمیام این همه سال دنبالت نیوافتادم که به همین سادگی بیخیالت شم ،لعنتی چرا نمیخوای بفهمی من دوست دارم بدون تو نمیتونم ادامه بدم
بی حس تو چشایی که به راحتی عشق رو ازش میخوندم ،نگاه کردم
_من مسئول احساسات بچگانه ی تونیستم همون چهارسال پیشم بهت گفتم،من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم
اومد حرفی بزنه که دستاشو پس زدمو از اسانسور بیرون اومدم