رمان درتلاطم تاریکی117

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/22 11:27 · خواندن 2 دقیقه

نگاهمو از اسمون پرستارهه گرفتمو به ارکان دوختم
_هیچی

 

_خیلی خب،اگه سیرشدی بریم تو هوا سردهه

 

ناخواسته پوزخندی رو لبام نقش بست
 

_الان به فکرمنی یاخودت

 

_چه اهمیتی دارهه

 

شونه ای بالاانداختم 
 

_بیخیال،بگو ببینم چخبرشد تونستن شناساییش کنن

 

سری تکون داد
 

_سخت بود ولی شد،اسمش قاسمه،قاسم طهماسب،نمیدونم ربطش بهمون چیه امارشو دراوردم ،واسه این سمتا نیس خونش ته ته تهرانه

 

_خب؟

 

_خب که خب،فردا میرم سروقتش

 

ازجاش بلندشد که منم سریع بلندشدم
 

_میریم نه میری

 

_هوف باز شروع نکن جون جدت

 

به سمت ورودی قدم برداشت که بازوشو ازپشت کشیدم
_چی چیو شروع نکنم منم میام،مگه قرارنیس پلیسم باهات بیاد

 

پوزخندی زد
 

_سپهرو چند نفردیگه رفتن سروقتش،خونه اش خالی بودو‌هیچ ردی ازش نمونده بود،فردا میرم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم یانه

 

_لعنتی چه زود فرارکرد،اصلا ازکجافهمید ردشوزدیم

 

پوزخندی زد
_واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی،احمق جون ماتازهه بعد از دو سه روز فیلمشو دیدیم،طرف قد ما احمق نیس ،همون روز اول فکر دوربینو کردهوفلنگو بسته

 

لباموباحرص جلودادم
_خنگ خودتی

 

تک خنده ای کردوتابفهمم چخبرشده، با انگشت ضربه ای به لبام زد
 

_بچه ای مگه،بیابریم تو

 

به دنباله ی حرفش خودش به سمت جلوقدم برداشت
توشوک حرکت یهویش بودم
لبخند موزیانه در حال شکل گرفتن رو لبام بودکه به سختی جمعش کردم
اه چقد بی جنبه ای  دختر

...
نگاهم پی درای زنگ زده میچرخید
از وضع داغون خونه ها مشخص بود مال خیلی سال پیشن

نگاهم اینبار به سمت ارکان که با پیرزن همسایه درحال حرف زدن بود،کشیده شد

_شمامطمعنی نمیاد اینجا

زنه که چهره ی  بامزه ای داشت گفت

_ارع ننه خودم دیدمش دو روز پیش اومد،خرتوپرتاشو بار زد برد

_میتونم ازتون خواهش کنم هروقت اومد بهم خبر بدین

پیرزن خجالت زده گفت
_هاننه من خبرمیدم ولی خب تلیفن ندارم سواد موادم ندارم که چجوری بهت خبربدم ننه


ارکان چیزی توپاکت به سمتش گرفتو زیر گوشش حرفی زد که متوجه نشدم
پیرزن لبخند دلنشینی زد
_خدا خیرت بده پسر،فکرت نمونه اینجا،عیالتم بردار ببر تا اسی دس کج پیداش نشده

ارکان اخمی کرد
_چطور مگه،کی هست اینی که میگی

 

پیرزن نگاهی به من انداخت
_کله گنده ی محله ،غریبه ببینه شر به پامیکنه


ارکان اما بی توجه به سمتم قدم برداشت
 

_اگه میخوای توبرو من هستم،باید ببینم این اسی کیه شاید از این مردتیکه قاسم خبرداشته باشه

اخمی کردم
_بیخود بیا بریم،نشنیدی اون پیرزنه چی گفت

متقابلا اخم کرد
_شنیدم واسه همینم میخوام باهاش حرف بزنم،غلط نکنم این یارو میتونه کمکمون کنه