رمان درتلاطم تاریکی118

fati.A fati.A fati.A · 9 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

بی حوصله تکیه امو از در برداشتم
 

_الکی اینجا علافیم بیابریم

 

ارکان نگاهی به ساعت موچیش کرد
_همینجا وایسا تامن بیام

 

سری تکون دادم که بی حرف رفت یه به قول خودش یه سروگوشی اب بده

یه رب گذشت یا نیم ساعت نمیدونم زمانی به خودم اومدم که باصدای  دادو بیداد ازجاپریدم

ترسیده پاتند کردم سرکوچه
چخبرشده بود
بادیدن ارکانو یه مرد غریبه که دست به یقه شده بودن هینی کشیدم
_لشتوجمع کن بزن بچاک بچه خوشگل

 

_هه،توقرارهه به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم مفنگی


 

مردهه مشتشو  بالااوردو با صدای خمارو لشش گفت
 

_مفنگی خودتی نفلهه،بگو چیز خوردم تا فکتو جابجانکردم

 

پوزخند ارکان زیادی توچشم بود
 

_بزن ببینم چن مرده هلاجی ،ببینم انقدی که زر میزنی جنم داری یا همش کشکهه

 

مرده اومد مشتشو توصورت ارکان بخوابونه که تویه لحظه ارکان دستشو توهوا قاپیدو با یه حرکت خیلی راحت پیچوند
_آی ننه ول کن حرومی

 

_چی...چی گفتی

 

صورت مرد ناشناس ازشدت درد به کبودی میزد
 

_خیطم نکن مرد...دستممم...ول کن لامذهبب

 


 

ارکان اومد حرفی بزنه که با اخم توپیدم
 

_ولش کن کشتیش

 

باصدای من باتعجب ولش کردو چرخیدسمتم
 

_توکی اومدی

 

_دوساعته منو کاشتی اونجا بیایی لات بازی دربیاری برای من

 

اخمی کرد
 

—خودش میخارهه،تقصیرمن چیه

 

پوف کلافه ای کشیدم که از مرد بی نوا فاصله گرفت
 

_اینجا هیچ خبری نیس بیابرگردیم

 

ارکان حرفموتاییدکرد
_اون مردتیکه اسی دس کجم نیومد،پس موندنمون بی فایده اس


خواستم حرفی بزنم که مردناشناس نیشخندی زد
وپرید وسط حرفم
 

_مث اینکه تو واین همشیره امون دنبال مامیگشتین

 

ابرویی بالاانداختم