رمان درتلاطم تاریکی120

بادقت به قهوه خونه ای قدیمی ،چشم دوختم
ارکان بی حوصله گفت
_یالا دیگه دوساعته به چی خیره شدی،برو تو این یارودارع میرع رو اعصابم، تابلایی سرش نیاوردم زودتر قال قضیه روبکنیم
اخماودنگاش کردم
_منم مشتاق نیستم اینجا بمونم ،بریم
همراه اسی وارد قهوه خونه شدیم
باوارد شدنمون تعدادزیادی از مردای بی ریخت با قیافه های زمختو ترسناکشون به سمتمون برگشتن
بی اراده ترسیده بازوی ارکان رو چنگ زدم
که نیم نگاه خونسردی به طرفم انداختو دنبال اسی حرکت کرد
منم کنارش قدم برمیداشتم
بارسیدن به مردی باقیافه ی زننده و ریش بلندب داشت،،،
اسی بلندگفت
_بـــــههه ببین کی اینجاس اژدرخان چخبر رفیق،کم پیدایی
مردهه که اژدر بوداسمش با صدای کلفتو خشنش گفت
_اسی دس کج،من کی رفیق تو شدم خودم خبرندارم چیهه باز جنست تموم شده اومدی سراغ ما
اسی لبخند چندشی زد
_نه نوکرتم ،یه کاردیگه داشتم بات،ببین این دونفر بد به کمکت نیازدارن،مام گفتیم اگه یه مرد تواین محله هس اون اژدرخان خودمونه اون میتونه کمکتون کنه،جلدی اوردمشون اینجا
ازدروغاش ابروهام بالاپریدو ارکان امافقط باپوزخند تماشاشون کرد
اژدر نیم نگاهی سمتمون انداخت
_کم چاخان کن اسی،هی شما دونفر چی میخوایین ازمن
ارکان زودتر ازمن جواب داد
_دنبال یه نفربه اسم قاسمم،قاسم طهماسب
اژدر یکم فکرکرد
_قاسم مردنی رومیگی
ارکان سری تمون دادکه اژدر باجدیت گفت
_چیکارشی
اینبارمن بودم که مداخله کردم
_شمابااین کاراش کار نداشته باش،ادرسشوبده مژدگونیتوبگیر
اژدر بااخم غرید
_هی ضعیفه رو پیشونی مانوشته ادم فروش،اشتب اومدین،اسی بردارایناروببرتا همینجا نفلت نکردم
اسی باترس اومد حرفی بزنه که ارکان گفت
_همسرم منظوری نداشت،اون بی پدر نامردیو درحقمون تموم کرده،الانم رفته تویه سوراخ موش قایم شدهو پیداش نیس اگه کمکمون کنی مردنگیو درحقمون تموم کردی
الان این چی گفت
همسرو بامن بود
چراهمچین حرفی زده بود
توهمین فکرابودم که
اژدر باکمال تعجب از موضع خودش پایین اومدوگفت
_ای نسناس این اخریا بهش شک کرده بودم زیادی دورو ور این بچه مایه دارامیگشت،من خبری ازش ندارم فقط میدونم یه ننه ی پیردارهه اونم شمال میشینه ،عیالمون باهاش رفتوامد داشت من زیاد خبرندارم
ذوق زده به ارکان که ریلکس به اژدر خیره بود نگاه کردم که گفت
_داداش اگه اشکالی ندارع میشه ازشون بپرسی ادرسی چیزی از مادر قاسم دارن یانه
اژدر سری تکون داد
_چرا نشه،میپرسم ولی خب اینجا جاش نیس،همشیره ام اینجا معذبه این کارا مردونه اس درس نیس باخودت همجاببریش،یالا راه بیوافتین خونه ی ما ناهارو بزنین سوالتونو از عیال کنین ،شماروبه خیرو ماروبسلامت
باچشای گردشده نگاشون میکردم
منتظربودم ارکان بگه نه که در کمال بدبختی گفت
_اگه مزاحم نیستیم چراکه نه
ضربه ای به بازوش زدم
زیر لب غریدم
_کجابریم مگه میشناسیش اخه
برگشت سمتمو چپ چپ نگام کرد
_عزیزم ببند،راه بیوافت که به اندازه ی کافی انگشت نماشدیم بخاطر جنابعالی
_مگه من چیکارکردمم
اژدر بود که گفت
_بجای پچ پچ کردن راه بیوافتین،من وخت ندارم
ناچار همراهش ازقهوه خونه بیرون اومدیم
اسیم وقتی دید اضافیه خودش زحمتوکم کرد رفت
....
با لبخند نگاهم دورتادور حیاط قدیمی میچرخید
چه حوض خوشگلو بامزه ای داشتن
یه حوض کوچیک ابی با ماهیای نارنجی
زهرا (زن اژدر)وقتی نگاه خیره امودید بامهربونی گفت
_عزیزم چند وقته ازدواج کردین