رمان درتلاطم تاریکی122

fati.A fati.A fati.A · 6 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

نگاهم از شیشه ی ماشین به خیابون خیره بود
نم نم بارون همچنان ادامه داشت
نگاهم اینبار،به انبوه درختایی که توسط بارون خیس شده بودنو باسری خمیده منتظر تموم شدن گریه ی اسمون بودن،دوخته شد.
شیشه رو دادم پایینو بوی نمو خاک رو باتموم‌ وجود استشمام کردم

_شیشه رو بده بالا سرمامیخوری

نیم نگاهی سمت ارکانی که چندساعت متوالی درحال رانندگی بودو قصد توقفم نداشت ،انداختم

_نگران منی یا خیس شدن صندلی عزیزت

 

پوزخندی زدو سرشو از روی تاسف تکون داد
 

_میدونی یوقتا فک میکنم با یه بچه ی چهارپنج ساله طرفم تا یه زن۳۰ساله

 

بالبای اویزون اداشو دراوردم
 

_اولا اینکه من ۲۹سالمه نه۳۰ ،

دوما زن نه خانم،سوما خودتم دست کمی ازبچه هانداری

 

نگاه کوتاهی سمتم انداختو دوبارهه به جاده خیره شد
_باشه توراس میگی

رومو ازش برگردوندم
ازبعداز اون بوسه تاالان هیچ حرفی نزده بودیم
خوب شد که به روی هم نمیاوردیم وگرنه یه دعوای توپ داشتیم باز.


.....
بادیدن خونه های روستاییو بیشه وچمن
ودرختای دور تادور، دهنم بازموند

مسخره بود ولی باتموم ثروتی که داشتیم
من کمتراز دوبار رفته بودم مسافرت یا تعطیلات اونم به اصرار هانی
حالا دیدن این روستا با این طبیعت بکرش ،شگفت زده ام میکرد

با سقلمه ای که به پهلوم خورد اخی گفتمو نگاه حرصیمو به ارکان دوختم
 

_هوی چته پهلوم سوراخ شد

 

به خونه ای که ازهمه ی خونه هاکوچیکترو دور تربود اشاره کرد
 

_اونجارو اجاره کردم راه بیوافت انقدم مث ندید بدیدا زل نزن به همجا،مردمو به شک میندازی

 

لب ورچیدم
 

_نکه خودت خیلی دیدی

 

پوفی کشیدو موچ دستمو گرفت تابه خودم بیام به سمت خونه ای که بیشتر شبیه اتاق یا الونک بود ،کشوندم
تقلا میکردم تا بلکه دستمو ازدستش بیرون بکشم
اما زور من کجاو زور این بشر کجا

 

بایه وارسی کلی
چینی به دماغم دادم
_بدترازاینجا سراغ نداشتی،پول نداشتی میگفتی من میدادم،بهتر ازاین بودکه تواین جای کثیف بخوابم