رمان درتلاطم تاریکی12

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/9 11:00 · خواندن 1 دقیقه

دنبالم اومد
اهمیتی ندادم
به قدم هام سرعت بخشیدم

_ملودی وایسا باتوام منکه نمیگم ازدواج کنیم فقط ازت یه فرصت میخوام لعنتی
ملودی گوش میدی بهم

بی توجه به صدا زدناش به سمت انتهای راه رو راهموکج کردم
صدای همهمه وهیاهوی پرستارو پرسونل کل سالن رو پرکرده بود
بااخم های درهم جلوتر رفتم
جمعیت زیادی جلوی در اتاقی وایستاده بودن
باصدای بلندی دادزدم
 

_اینجاچخبرهه

همهمه یهو ساکت شد
تموم سرها به طرفم چرخید
سهند کنارم قرارگرفت اما توجهی بهش نکردم
سمانه زودتر ازبقیه به خودش اومد
جلواومد

_خانم دکتر نبودین ببینین چخبرشده

بی حوصله نگاش کردم

_چیشده طهماسبی زود باش زیر لفظی میخوای

 

_خانم چهل دیقه پیش یه دختریو اوردن اینجا وحشتناک بود قیافش،نمیدونم چجوری توصیفش کنم دکترفاضلی اجازه نداد اصلا نزدیکش بشیم الانم داخلن

بااخم توپیدم
 

_خیلی خب یالا برگردین سرکاراتون

صدای پچ پچا بالارفت که سهند بلند گفت
 

_خانما اقایون یالاسرکاراتون

همگی پراکنده شدن
سهند پنج سال ازم بزرگتربودو پزشک متخصص بود اما من تازهه باید دوره ی فلوشیب رو میگذروندم تا بهش میرسیدم
یعنی اون الان یه جورایی اقابالاسرمنم محسوب میشد چه برسه به بقیه
پس همه ازش حساب میبردن
با پراکنده شدن جمعیت
جلو رفتمو تقه ای به دراتاق زدم

صدای فاضلی بودکه گفت:
 

_جز دکترا کسی داخل نشه