رمان درتلاطم تاریکی124

fati.A fati.A fati.A · 7 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

لعنتی کلا یدونه حوله ی مصرف شده ی ارکان بود توش با دوتا تیشرتو یه شلوارک
هوفف چاره چیه مجبوری ملودی مجبوررییی

سریع تنو بدنمو با حوله اش خشک کردمو
باپوشیدن شلوارکو تیشرتش ازحموم بیرون اومدم

همزمان در خونه بازشدو ارکانم اومدتو
مهم نبود حضورش چون حالا لباس تنم بود
حوله رو پیچیدم دور موهام که اومد نزدیکم بادیدن لباسام پقی زد زیر خنده

با تعجب نگاش کردم
دیوونه ای چیزی شده بود؟!
نگاهمو که دید خنده اشوخورد
لایکی توهوا برام تکون داد
_عالی شدی نامبر وان،خخخ
دوبارهه زد زیر خنده 
عاقل اندر سفیه نگاش کردم
_کوصخل شدی نصفه شبی

باهمون ته مونده ی خنده اش سرشو به معنای نه تکون دادو راهی حموم شد

یه ساعت بیشتر بود تواون حموم داشت چه غلطی میکرد پس
هوف مردم از گشنگی
باحرص دادزدم
_مردییی،بیابیرون دیگه

_اومدممم بابا.... چرا داد میزنی

صداش عجیب بود نبود؟
شونه ای بالا انداختم که بالاخرهه اومدم بیرون 
شلوار بیرونشو پوشیده بود اما
تیشرتی تنش نبود 
بادیدن بالاتنه ی لختش 
هنگ کردم
خدای من چقد تغییر کرده بود
سری قبل زیاد دقت نکرده بودم
اما حالا بادیدن اون همه عضله دهنم بازمونده بود
نگاه خیره امو که دید سرشو به معنی چیه تکون دادکه طلبکارگفتم
_من گشنمه

ابرویی بالا انداخت
_بیامنوبخور،میگی چیکارکنم

 

چشامو براش توکاسه چرخوندم
 

_اوردیمون اینجا هیچی نگرفتی کوفت کنیم

 

پوف کلافه ای کشید
 

_وایسا ببینم تویخچال چیزی هست یانه

 

باپوزخند لب زدم
_اخه اسکل چی میتونه تو اون فسقل یخچال باشه،صابخونه نکرده یه جاروبکشه اینجارو اونوقت بیاد برامون خوراکی بزارهه تویخچال،بیا👍

 

با اخم توپید
_چی زیر لب پچ پچ میکنی حرفی داری بلند بگو نرین تواعصابمون نصف شبی

 

بروبابایی زیر لب گفتمو رومو ازش گرفتم که اهی ازته دل کشیدو
به طرف اشپزخونه کوچیکی که ته اتاق بود رفت
صدای مغرورش نشون از حدس اشتباه من میداد
_تخم مرغو سوسیس هست میخوری؟

 

_ازکجا معلوم تاریخش نگذشته باشه

عصبی غرید
 

_دوس داری بیا درست کن کوفت کن نداریم دهنتو ببند

 

هیچکدوم دیگه حرفی نزدیم
شکمم خیلی بدمالش میرفت چند وقت بود غذا درستوحسابی نخورده بودمو حالا واقعا گشنم بود
ناچار ازجام بلندشدمو بی توجه به ارکان که لم داده بودرو زمینوگوشیشو چک میکرد
مایتابه ای از توکابینت دراوردمو اول شستمش بعدشروع به پختن سوسیس تخم مرغ کردم
خداروشکر نونم تویخچال بود
سفره ی کوچیک رو رو زمین پهن کردمو خودمم روزمین نشستم
نگاه  زیر چشمی ارکان رو حس میکردم ولی به روی خودم نیاوردم
لقمه ی بزرگی برای خودم گرفتمو تودهنم چپوندم
بافکر به اینکه اونم احتمالا گشنه اس
لقمه توگلوم سنگ شد
به سختی قورتش دادمو نگاهمو دوختم به ارکان
_بیا تاسرد نشده زیاد درست کردم

ابرویی بالا انداخت
_سمی چیزی نریختی توش

_میایی بیا نمیایی خودم میخورم همشو

_حیف که گشنمه ...

بلندشد اومد،، هردو مثل قحطی زده ها دخل سوسیس تخم مرغارو اوردیم
باپرشدن معدم
عقب کشیدم
_خب من دیگه برم بخوابم

ارکان اخمی کرد
_اینارو عمت قرارهه جمع کنه

با انگشت به خودش اشاره کردم
_جنبعالی خودت جمع میکنی پختنو اوردن بامن جمع کردن باتو

ناچار سری تکون دادو مشغول جمع کردن سفره شد
ازجام بلندشدم
خواستم دوبارهه دراز بکشم که یاد لباسام افتادم
وایی من لباس ندارم جز همونایی که باهاشون اومدم
غر غر کنان رفتم توحمومو لباسامم از سبدرخت چرکا،برداشتم
بادیدن شورتو سوتین خیسم 
ضربه ای به پیشونیم زدم
احمقی ملودی احمقی
اینارو همینجوری انداختی اینجا،رفتی
اون عوضیم اومد رفت حموم نکنه دیده باشتشون
نه بابا حتما دقت نکرده
هردوشونو برداشتم که متوجه لزجیو خیسیشون شدم
این دیگه چی بود
بادرک اینکه این خیسیو لزجی مسببش چیه
چشام تااخرین درجه گرد شد
نه نههه
نگو که با اینا ج... زده
فوش رکیکی زیر لب به جدو ابد ارکان دادمو با حرص شیر ابو بازکردم تا تموم لباسامو بشورم

باتموم عصبانیتم
بافکر به این موضوع، زیر دلم یه طرز عجیبی داغ میشدو گرمای لذتبخشی توپایین تنه ام میپیچید
لعنتی
بهش فک نکن 
اون یه عوضی بی جنبه اس که ازهر فرصتی برای تخلیه ی خودش استفاده میکنه

باتموم شدن شستشوم لباسارو محکم چلوندمو بی توجه به ارکان که روزمین دراز کشیده بود
بردم لباساموپهن کردم رو طناب پوسیده ی حیاطواومدم

بابرگشتن توهال
اروم پاورچین به سمت بالشتو پتو رفتم سریع جایی برای خودم پهن کردمو درازکشیدم روش

ارکان فقط نگام کرد
انکار منتظر بود بگم بیا باهم بخوابیم
زرشک مگه اینکه توخواب ببینه
بی توجه بهش چشاموبستم

انقد خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم